عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۹
گر چه به نظاره ایم، نیز نخوانی
دیده بد دور ازان جمال و جوانی
ما ز تو نزدیک می شویم به مردن
گاه خرامش مگر تو عمر روانی
گر تو درآری به دوستگاری ما سر
هست سر آنکه سر دهیم نشانی
ای که زنی سنگ پیر توبه شکن را
شیشه نگه دار، سر تراست، تو دانی
داغ شرابم برون خرقه چه بینی؟
داغ نگه کن ز ساقیم به نهانی
گر چه ازان شه خوریم خون و نپرسد
شربت درویش یاربش بچشانی
درد من، ای باد، کوه تاب نیارد
می شنو از من، ولی بدو نرسانی
ای که دم از سوز شمع می زنی اینجا
سوزش جانی بدان نه سوز زبانی
پیش که خسرو ز سینه آه برآورد
آه که جان نیز نیست محرم جانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۳
من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغی
تا از تو نسیمی نرساند به دماغی
خوش دولت مرغی که خورد بر ز تو، ماییم
کز دور خرابیم به بویی چو تو باغی
گر خواه به بازار شوم، خواه به بستان
ما را ز رخت سوی دگر نیست فراغی
گر جلوه طاووس ز روی تو نبینیم
در کوی تو میریم به مهمانی زاغی
تو داغ جگر را چه شناسی که نبودت
جز از می گلرنگ به دامان تو داغی
پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد
در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی
آن به که من سوخته پیش تو نیایم
زیبا نبود پیش گلی بانگ کلاغی
لاغ است ترا کشتن، اگر لطف دگر نیست
باری ز من دلشده یاد آر به لاغی
نآمد ز دل خسته خبر، گر چه که خسرو
از گریه دوانید چپ و راست الاغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۶
بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۸
عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۰
مرا دل با یکی مانده ست جایی
که ناید روزی از کویش صبایی
همه کس ز آتش بیگانه سوزد
من مسکین به داغ آشنایی
بیا، ای زاغ، کاین آن استخوان است
که بر وی سایه اندازد همایی
مزن طعنه پریشانیم بگذار
که عمرم رفت بر باد هوایی
به جرم عشق کشتن حاجتم نیست
که داند عشق کردن هم سزایی
مه و خورشید گو، بر جای خود باش
که ما هم شاهدی داریم جایی
ز عشقت کار من جایی رسیده ست
بجز مردن نمی بینم دوایی
ز تیغت بیم خسرو بیش از این نیست
که گیرد دامنت خون گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۰
همه شب فرو نیاید به دلم کرشمه سازی
ز شب است اینکه دارم غم و ناله درازی
به نمازش ار چه بینم چپ و راست بیش از آن است
دو سلام چار گویم چو ادا کنم نمازی
به جفا کلاه کج نه چو شناختی حد خود
که میان شهسواران چو تو نیست شاهبازی
وه از این هوس بمردم که به زیر پات میرم
مه من تمام کرد آن هوسم به نیم نازی
همه شب چو شمع باشم به چنین خیال پختن
که طفیل شمع پیشت بودم شبی گدازی
چو ندارم این سعادت که به گریه پات شویم
ز پی ره تو شستن من و گریه و نیازی
همه خونست اشک خسرو، همه این بود ضرورت
پسر سبکتگین را چو به دل بود ایازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۲
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۴
در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۲
مردانه می کشد به جفایم ستمگری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۹
هر کسی را هوای سیم و زری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۰
دوش می گفت پیر ترسایی
یاد دارم ز مرد دانایی
کاندرین دور می پرستان را
نیست خوشتر ز میکده جایی
درد نوشان و کنج دیر مغان
خلق عالم به هر تماشایی
بر سر چار سوی خطه عشق
نیست خالی سری ز سودایی
زاهد و باغ خلد و ما و حبیب
هر کسی را بود تمنایی
ساقیا، زان قدح که می نوشی
جرعه ای ده به بی سر و پایی
خوش بود جام باده نوشیدن
خاصه از دست مجلس آرایی
در تردد گذشت عمر عزیز
همچو من نیست مختلف جایی
شد ز مهر تو ذره سان خسرو
هرزه گردی و باد پیمایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۰
نیست در شهر گرفتارتر از من دگری
نبد او تیر غم افگارتر از من دگری
بر سر کوی تو دانم که سگان بسیاراند
نیک بنمای وفادارتر از من دگری
وه که آن روی به جز من دگری را منمای
تا نمیرد ز غمت زارتر از من دگری
شرمسارم ز گران جانی خود، زانکه نماند
بر سر کوی تو بسیارتر از من دگری
محنت عشق و غم دوری و بدخویی دوست
نکشد این همه دشوارتر از من دگری
کاروان رفت و مرا بار بلایی در دل
چون روم، نیست گران بارتر از من دگری
ساقیا، برگذر از من که به خواب اجلم
باز چو اکنون تو هشیارتر از من دگری
خسروم، بهر بتان کوی به کو سرگردان
در جهان نبود بیکارتر از من دگری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۱
ای که به غمزه می کنی قصد شکار دیگری
غیر هلاک ما مکن میل به کار دیگری
گشت چمن چو می روی بر دل گرم ماگذر
گلخن آشنا به از باغ و بهار دیگری
ای به هزار مرتبه ز آب حیات پاک تر
حیف بود که بگذرد بر تو غبار دیگری
جان هزار پاره را پیش سگ تو می کنم
زانکه به دست همتم نیست غبار دیگری
خسرو خسته هر کجا ناله کند ز دست تو
کی به درون اثر کند ناله زار دیگری
***
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۴
ای به هر موی شده بسته زلف دل من
وی به هر کوی شده در طلبت منزل من
این چنین در هم و پیچان ز چه گشته ست دلم
سایه زلف تو افتاد مگر در دل من
کارم از شکل سر زلف تو مشکل شده است
مشکل امروز که بگشاید ازو مشکل من
لب تو آب حیات ست و خطت ظلمت شب
جز همه تنگی و تاریکی ازو حاصل من
خسرو بی خبرم تا به غمت افتادم
خبرت هست ازین واقعه مشکل من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۰
هزار شکر خدا را که چون تو دلداری
نمود روی به من بعد مدتی یاری
کنون زبون خیالات غمزه های توام
میان مجلس مستان چنانکه هشیاری
تو یوسفی و من از نقد جان خریدارت
بیا بگو که نیابی چو من خریداری
اگر چه حسن تو از آفتاب اندک نیست
ولی ز حسن تو اندک ترست بسیاری
اگر چه بار جفای تو هر کسی نکشد
من ضعیف جفاکش همه کشم باری
هزار طعنه چه گویی که از سرم برخیز
کس این سخن نکند خاصه با تو چون یاری
جفا کنی وز من عذرخواهی از شوخی
چه می کنی و چه می خواهی از گرفتاری
زبان باین قدری رنجه دار بر خسرو
که گر بگویدت آن منی بگو آری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۱
رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری
پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری
از پی آنکه در آیند بهشتی رویان
باغ گویی که گشادست ز فردوس دری
نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل
با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری
غنچه گر دعوی مستوری و مستی می کرد
بعد از آن بینیش از دست صبا جامه دری
تو و صحن چمن، ای مرغ و من و کوی کسی
که ترا هست به گل عشق و مرا با شکری
بلبل از تیزی آواز جگرها بشکافت
مرده باشد که ندارد ز جراحت اثری
سرو را فاخته می گفت که سرسبز بمان
گر چه از شاخ جوانیت نخوردیم بری
خسرو این سکه گفتار که در مدح تو زد
غرض اخلاص تو بودست نه سیم و نه زری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی
ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی
یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل
یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی
دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز
دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی
تیغ مژگان گر چه با چندان کشش آلوده نیست
گریه کن بر کشتگان وان تیغ مردافکن بشوی
نیم کشت غمزه کردی نیم خوردی در شراب
تهمت جان بهانه جوی را زین تن بشوی
خسروا از دل بسی رفتی تو خاک میکده
چند لاف زهد بازی تری از دامن بشوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری
وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری
گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو
مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری
آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من
نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری
هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو
من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری
من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم
سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری
تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم
باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح میر ابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گر چه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد ویکخوی و یکدل یکتاست
نیکویی را ثواب هفتاد است
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاندکیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روانیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود
عاشقانرا خدای صبر دهاد
هیچکسرا بلای عشق مباد
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد
هر که را عشق نیست انده نیست
دل بعشق از چه روی باید داد
عشق بر من در نشاط ببست
عشق بر من در بلا بگشاد
وای عشقا چه آفتی که ز تو
هیچ عاشق همی نیابد داد
با بلاهای تو و با غم تو
تن ز که باید و دل از پولاد
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم زدست تو داد
از قدم تابسر همی تن من
دل شود چون ز خواجه آرم یاد
مهتر پاک خوی پاک سیر
خواجه سید عمیدا ،زیاد
خواجه بوبکر کز نوازش او
کار ویران من شدست آباد
آنکه بی خدمتی وبی سببی
هست با من بجان شیرین راد
راد مردی و نیکنامی را
او نهاده ست در جهان بنیاد
رادی مهتران ز روی ریاست
وان خواجه ز گوهر وز نژاد
خرد و مردمیش روز افزون
فضل وآزادگیش مادر زاد
هر که او تیز هوش تر ز ادب
خواند او را مقدم و استاد
همچو نو باوه بر نهاد بچشم
نامه او خلیفه بغداد
با دبیران خویش گفت که کس
مرسخن را چنین نهد بنلاد
خواجه بوبکر بود گوی ادب
ایزد او را بقا و عمر دهاد
لقب او سپهر آداب است
وین لقب صاحب جلیل نهاد
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد
تا من از درگه تو دور شدم
بی تکلف همی نگردم شاد
آنچه بی تو برین دلست از غم
نه همانا که بود بر فرهاد
دور کردی مر از خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نو شاد
همه امید من تویی در غم
تو رسیدی همی مرا فریاد
داد و نیکویی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد
شاد گردان مرا بدیدن خویش
تا دل من شود ز رنج آزاد
تا نباشد بهیچ عقدو شمار
هفت چون هفده هشت چون هشتاد
تا بوقت بهار و وقت خزان
گل بروید ز آذر و خرداد
یک غم دشمنان تو صد باد
شادی و عز تو یکی هفتاد
بد سکال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد
عید نوروز بنده دیدن تست
عید نوروز بر تو فرخ باد