عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
زو خواب طمع مدار کوکی خفته است
پندارد کاین نیز نهایت دارد
ای بیخبر از عشق که این را گفته است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
العین لفقدکم کثیرالعبرات
والقلب لذکرکم کثیرالحسرات
هل یرجع من زماننا ما قدفات
هیهات و هل فات زمان هیهات
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
افغان کردم بر آن فغانم می‌سوخت
خامش کردم چو خامشانم می‌سوخت
از جمله کرانه‌ها برون کرد مرا
رفتم به میان و در میانم می‌سوخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۴
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۰
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
باری دل من جز صفت گل نگرفت
بی‌حاصلیم جز ره حاصل نگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۲
بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۹
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۲
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
دل راز تو دردهای بیدرمانست
با این همه راضیم سخن در جانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
در من غم شبکور چرا پیچیده است
کوراست مگر و یا که کورم دیده است
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۶
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که می‌کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۰
زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
زهرم بادا که بی‌تو میگیرم جام
مرگم بادا که بی‌تو میباید زیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۰
گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت
از ما بشد و هوای جائی می‌پخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش
کانجا ز برای من ابائی می‌پخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل هم‌آواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود
من میگفتم مگر که همباز منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۴
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۵
گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۶
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۲
یاری که به حسن از صفت افزونست
در خانه درآمد که دل تو چونست
او دامن خود کشان و دل میگفتش
دامن برکش که خانهٔ پرخونست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۶
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۹
اندر سر من نبود جز رای صلاح
اندر شب و روز پاک جویای صلاح
امسال چنانم که نیارم گفتن
یک سال دگر وای مرا وای صلاح
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۰
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد