عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۲
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۶
اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد
ز هفت پرده نیلی گذر توانی کرد
عزیز مصر اگر همتی کند همراه
چو بوی پیرهن از خود سفر توانی کرد
صفای باطن اگر چون صدف به دست آری
ز آب دیده نیسان گهر توانی کرد
چنان ز خویش برون آ که از اشاره موج
حباب وار سبک ترک سر توانی کرد
ز قعر گلخن هستی برآ به اوج فنا
که خنده از ته دل چون شرر توانی کرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کن
که در بهار سر از خاک بر توانی کرد
چو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآی
که همرهی به نسیم سحر توانی کرد
ز چاه تیره هستی، که خاک بر سر آن
عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد
به خلوت لحد تنگ خویش را برسان
که بی ملاحظه خاکی به سر توانی کرد
به پیچ و تاب حوادث بساز چون صائب
مگر چو رشته شکار گهر توانی کرد
ز هفت پرده نیلی گذر توانی کرد
عزیز مصر اگر همتی کند همراه
چو بوی پیرهن از خود سفر توانی کرد
صفای باطن اگر چون صدف به دست آری
ز آب دیده نیسان گهر توانی کرد
چنان ز خویش برون آ که از اشاره موج
حباب وار سبک ترک سر توانی کرد
ز قعر گلخن هستی برآ به اوج فنا
که خنده از ته دل چون شرر توانی کرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کن
که در بهار سر از خاک بر توانی کرد
چو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآی
که همرهی به نسیم سحر توانی کرد
ز چاه تیره هستی، که خاک بر سر آن
عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد
به خلوت لحد تنگ خویش را برسان
که بی ملاحظه خاکی به سر توانی کرد
به پیچ و تاب حوادث بساز چون صائب
مگر چو رشته شکار گهر توانی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۳
عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۴
ز می مرا تب لرز خمار می گیرد
ز صیقل آینه من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم ترا در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
ز صیقل آینه من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم ترا در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۵
غزال چشم تو ره بر پلنگ می گیرد
حباب بحر تو باج از نهنگ می گیرد
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد
مکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیاد
به دام موج ز دریا نهنگ می گیرد
چه طالع است که شیرازه سفینه من
مزاج اره پشت نهنگ می گیرد
به چشم جوهریان آب چون نگرداند؟
ز آب این گهر آیینه زنگ می گیرد
ز قید عقل، مرا هر که می کند آزاد
اسیری از کف اهل فرنگ می گیرد
درین دیار چه لنگر فکنده ای صائب؟
چه قیمت آینه در شهر زنگ می گیرد؟
حباب بحر تو باج از نهنگ می گیرد
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد
مکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیاد
به دام موج ز دریا نهنگ می گیرد
چه طالع است که شیرازه سفینه من
مزاج اره پشت نهنگ می گیرد
به چشم جوهریان آب چون نگرداند؟
ز آب این گهر آیینه زنگ می گیرد
ز قید عقل، مرا هر که می کند آزاد
اسیری از کف اهل فرنگ می گیرد
درین دیار چه لنگر فکنده ای صائب؟
چه قیمت آینه در شهر زنگ می گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۷
ز ناقصان خرد من کمال می گیرد
ز زنگ آینه من جمال می گیرد
چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم
مرا ز شرم تب انفعال می گیرد
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد
من و متابعت خضر نیک پی، هیهات
ز سایه فرد روان را ملال می گیرد
به روی آینه از خواب چون شود بیدار
نخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!
کسی است صوفی صافی که خرقه اندازد
نه آن فسرده که بر دوش شال می گیرد
مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است
کجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟
صفای گوهر دل در قبول آزارست
که مهر روشنی از خاکمال می گیرد
درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن
که سایه عمر دراز از زوال می گیرد
ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد
نشان صائب شوریده حال می گیرد
ز زنگ آینه من جمال می گیرد
چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم
مرا ز شرم تب انفعال می گیرد
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد
من و متابعت خضر نیک پی، هیهات
ز سایه فرد روان را ملال می گیرد
به روی آینه از خواب چون شود بیدار
نخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!
کسی است صوفی صافی که خرقه اندازد
نه آن فسرده که بر دوش شال می گیرد
مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است
کجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟
صفای گوهر دل در قبول آزارست
که مهر روشنی از خاکمال می گیرد
درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن
که سایه عمر دراز از زوال می گیرد
ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد
نشان صائب شوریده حال می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۱
به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۲
چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازد
به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد
خوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنند
حباب وار کلاه از طرب براندازد
ز بس که تشنه سرگشتگی است کشتی من
همیشه در دل گرداب لنگر اندازد
مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد
نماند آینه ای بی غبار در عالم
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد
چو شیر گیر شود می پرست، جا دارد
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد
لب پیاله شود غنچه از نهایت شوق
اگر دهان تو عکسی به ساغر اندازد
بغیر خامه گوهرفشان من صائب
که دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟
به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد
خوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنند
حباب وار کلاه از طرب براندازد
ز بس که تشنه سرگشتگی است کشتی من
همیشه در دل گرداب لنگر اندازد
مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد
نماند آینه ای بی غبار در عالم
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد
چو شیر گیر شود می پرست، جا دارد
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد
لب پیاله شود غنچه از نهایت شوق
اگر دهان تو عکسی به ساغر اندازد
بغیر خامه گوهرفشان من صائب
که دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۳
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۵
کسی که خرده خود صرف باده می سازد
ز زنگ آینه خویش ساده می سازد
حضور روی زمین فرش آستان کسی است
که لوح خویش چو آیینه ساده می سازد
عنان به دست قضا ده که موج را دریا
به یک تپانچه کف بی اراده می سازد
ز چوب منع چه پرواست خیره چشمان را؟
که برق ره به نیستان گشاده می سازد
شکوه حسن تو خورشید را ز توسن چرخ
به یک اشاره ابرو پیاده می سازد
دل پری است مرا از جهان که سایه من
اگر به سیل فتد ایستاده می سازد
به آه گرم تواند کسی که زور آورد
کمان سخت فلک را کباده می سازد
به برق و باد نیاید ز شوق همراهی
کجا سوار به پای پیاده می سازد؟
به قسمت ازلی هرکه خواهد افزاید
به کاوش آب گهر را زیاده می سازد
عنان نفس به دست هوا مده کاین سگ
نگشته هرزه مرس با قلاده می سازد
دل گرفته ما را ز همرهان صائب
که غیر ناله و افغان گشاده می سازد؟
ز زنگ آینه خویش ساده می سازد
حضور روی زمین فرش آستان کسی است
که لوح خویش چو آیینه ساده می سازد
عنان به دست قضا ده که موج را دریا
به یک تپانچه کف بی اراده می سازد
ز چوب منع چه پرواست خیره چشمان را؟
که برق ره به نیستان گشاده می سازد
شکوه حسن تو خورشید را ز توسن چرخ
به یک اشاره ابرو پیاده می سازد
دل پری است مرا از جهان که سایه من
اگر به سیل فتد ایستاده می سازد
به آه گرم تواند کسی که زور آورد
کمان سخت فلک را کباده می سازد
به برق و باد نیاید ز شوق همراهی
کجا سوار به پای پیاده می سازد؟
به قسمت ازلی هرکه خواهد افزاید
به کاوش آب گهر را زیاده می سازد
عنان نفس به دست هوا مده کاین سگ
نگشته هرزه مرس با قلاده می سازد
دل گرفته ما را ز همرهان صائب
که غیر ناله و افغان گشاده می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۹
ز گرمی نگهت آب در گهر سوزد
ز خنده نمکینت دل شکر سوزد
شکر به کار مبر بیش ازین که از تب رشک
به آن رسیده که چون شمع نیشکر سوزد
ز لاله دعوی عشق سمنبران خام اوست
هزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزد
مبر پناه به تدبیر از گزند سپهر
که برق تیغ قضا اول این سپر سوزد
ز سوز دل قلمی سر کنم که نامه من
چو شمع زیر پر مرغ نامه بر سوزد
ثمر به خاک فکن آب زندگانی نوش
که باغبان قضا شاخ بی ثمر سوزد
چو آفتاب ز دل سبزه تمنا را
به یک نظر بدماند، به یک نظر سوزد
اگر نه روشنی عالم از می است، چرا
چراغ در شب آدینه بیشتر سوزد؟
خوشا کسی که چو صائب ز گرم رفتاری
ز نقش پای چراغی به هر گذر سوزد
ز خنده نمکینت دل شکر سوزد
شکر به کار مبر بیش ازین که از تب رشک
به آن رسیده که چون شمع نیشکر سوزد
ز لاله دعوی عشق سمنبران خام اوست
هزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزد
مبر پناه به تدبیر از گزند سپهر
که برق تیغ قضا اول این سپر سوزد
ز سوز دل قلمی سر کنم که نامه من
چو شمع زیر پر مرغ نامه بر سوزد
ثمر به خاک فکن آب زندگانی نوش
که باغبان قضا شاخ بی ثمر سوزد
چو آفتاب ز دل سبزه تمنا را
به یک نظر بدماند، به یک نظر سوزد
اگر نه روشنی عالم از می است، چرا
چراغ در شب آدینه بیشتر سوزد؟
خوشا کسی که چو صائب ز گرم رفتاری
ز نقش پای چراغی به هر گذر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۵
بغیر خط که ز رخسار یار برخیزد
که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟
چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است
که گرد من ز ره انتظار برخیزد
اگر به سبزه خوابیده بگذری چون آب
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد
چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد
چسان ز آینه دل غبار برخیزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟
چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است
که گرد من ز ره انتظار برخیزد
اگر به سبزه خوابیده بگذری چون آب
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد
چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد
چسان ز آینه دل غبار برخیزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۶
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۷
ازین بساط کسی شادمانه برخیزد
که از سر دو جهان عارفانه برخیزد
مدار دست ز دامان آه نیمشبی
که دل ز جای به این تازیانه برخیزد
اثر ز عاشق صادق درین جهان مطلب
که گرد راست روان از نشانه برخیزد
مآل تفرقه جمعیت است آخر کار
دل دو نیم به محشر یگانه برخیزد
قدم برون منه از شارع میانه روی
که از کنار غم بیکرانه برخیزد
ز درد هر سر مو بر تنم زبانی شد
به قدر سوز ز آتش زبانه برخیزد
ز طرف دامن گل آستین فشان گذرد
غبار هرکه ازین آستانه برخیزد
ملاحت تو برآورد گرد از دلها
ز خاک شور محال است دانه برخیزد
اگر به گل گذری، با کمال بیدردی
ز سینه اش نفس عاشقانه برخیزد
ز شعله بال سمندر نمی کند پروا
به می چه پرده شرم از میانه برخیزد؟
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهانه برخیزد
چو لاله مرهم داغش ز خون بود صائب
سیاه بختی هرکس ز خانه برخیزد
که از سر دو جهان عارفانه برخیزد
مدار دست ز دامان آه نیمشبی
که دل ز جای به این تازیانه برخیزد
اثر ز عاشق صادق درین جهان مطلب
که گرد راست روان از نشانه برخیزد
مآل تفرقه جمعیت است آخر کار
دل دو نیم به محشر یگانه برخیزد
قدم برون منه از شارع میانه روی
که از کنار غم بیکرانه برخیزد
ز درد هر سر مو بر تنم زبانی شد
به قدر سوز ز آتش زبانه برخیزد
ز طرف دامن گل آستین فشان گذرد
غبار هرکه ازین آستانه برخیزد
ملاحت تو برآورد گرد از دلها
ز خاک شور محال است دانه برخیزد
اگر به گل گذری، با کمال بیدردی
ز سینه اش نفس عاشقانه برخیزد
ز شعله بال سمندر نمی کند پروا
به می چه پرده شرم از میانه برخیزد؟
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهانه برخیزد
چو لاله مرهم داغش ز خون بود صائب
سیاه بختی هرکس ز خانه برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۶
عرق نه از رخ آن گلعذار می ریزد
ستاره از فلک فتنه بار می ریزد
گره به رشته پرواز من گلی زده است
که از نسیم توجه ز بار می ریزد
بنای زندگی خضر هم به آب رسید
هنوز از لب تیغش خمار می ریزد
حذر ز صحبت ناجنس حرز عافیت است
که خون ز سر انگشت خار می ریزد
درین زمانه که رسم گرفتگی عام است
چگونه رنگ ز دست بهار می ریزد؟
چو تاک سر زده، هرجا که حرف می گذرد
سرشکم از مژه بی اختیار می ریزد
لبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو
به چشم من نمک انتظار می ریزد
مرا به زخم زبان خصم می دهد تهدید
به چاک پیرهن شعله خار می ریزد
صفیر خامه صائب بلند چون گردد
ز آبگینه دلها غبار می ریزد
ستاره از فلک فتنه بار می ریزد
گره به رشته پرواز من گلی زده است
که از نسیم توجه ز بار می ریزد
بنای زندگی خضر هم به آب رسید
هنوز از لب تیغش خمار می ریزد
حذر ز صحبت ناجنس حرز عافیت است
که خون ز سر انگشت خار می ریزد
درین زمانه که رسم گرفتگی عام است
چگونه رنگ ز دست بهار می ریزد؟
چو تاک سر زده، هرجا که حرف می گذرد
سرشکم از مژه بی اختیار می ریزد
لبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو
به چشم من نمک انتظار می ریزد
مرا به زخم زبان خصم می دهد تهدید
به چاک پیرهن شعله خار می ریزد
صفیر خامه صائب بلند چون گردد
ز آبگینه دلها غبار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۰
ترا که روی به خلق است از خدا چه رسد؟
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۱
شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسد
که آب تلخ به سرچشمه بقا نرسد
اثر ز گرمروان بر زمین نمی ماند
به گرد آتش این کاروان صبا نرسد
کجا رسد دل بی دست و پای ما ز تلاش
به خلوتی که به بال ملک دعا نرسد
فغان که سرکشی و ناز را دو ابرویش
گذاشته است به طاقی که دست ما نرسد
ز مال رزق حریصان بود غبار ملال
که غیر گرد ز گندم به آسیا نرسد
جگر گداز بود زردرویی منت
خدا کند که مس ما به کیمیا نرسد
همان ز مردم هموار می کشم خجلت
به خاکساری من گرچه نقش پا نرسد
سپند خال ازان دایم است پابرجا
که چشم زخم به آن آتشین لقا نرسد
خموش باش اگر پخته گشته ای که شراب
ز جوش تا ننشیند به مدعا نرسد
تمام نیست عیار کسی که چون خورشید
به ذره ذره فروغش جدا جدا نرسد
میان ساختن و سوختن تفاوتهاست
به گرد خاک ره یار توتیا نرسد
ز چار موجه به ساحل نمی رسد صائب
سبکروی که به سر منزل رضا نرسد
که آب تلخ به سرچشمه بقا نرسد
اثر ز گرمروان بر زمین نمی ماند
به گرد آتش این کاروان صبا نرسد
کجا رسد دل بی دست و پای ما ز تلاش
به خلوتی که به بال ملک دعا نرسد
فغان که سرکشی و ناز را دو ابرویش
گذاشته است به طاقی که دست ما نرسد
ز مال رزق حریصان بود غبار ملال
که غیر گرد ز گندم به آسیا نرسد
جگر گداز بود زردرویی منت
خدا کند که مس ما به کیمیا نرسد
همان ز مردم هموار می کشم خجلت
به خاکساری من گرچه نقش پا نرسد
سپند خال ازان دایم است پابرجا
که چشم زخم به آن آتشین لقا نرسد
خموش باش اگر پخته گشته ای که شراب
ز جوش تا ننشیند به مدعا نرسد
تمام نیست عیار کسی که چون خورشید
به ذره ذره فروغش جدا جدا نرسد
میان ساختن و سوختن تفاوتهاست
به گرد خاک ره یار توتیا نرسد
ز چار موجه به ساحل نمی رسد صائب
سبکروی که به سر منزل رضا نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۷
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
زچاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گرنهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهارآمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد
کلاه گوشه قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
زچاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گرنهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهارآمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد
کلاه گوشه قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۵
فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دمیدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره من تشنه چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شودپیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دمیدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره من تشنه چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شودپیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد