عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۸
زخم تو تیغ بر جگر ماه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند
طوفان طناب خیمه خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند
دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند
آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند
ایمن ز من مباش که درسینه من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع ترا راه می زند
صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۹
زینسان که شیشه خنده مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۵
آنجا که شوق دست حمایت بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۸
هشیار را خرام تو سر مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۹
هربلبلی که زمزمه بنیاد می کند
اول مرابه برگ گلی یاد می کند
از درد رو متاب که یک قطره خون گرم
دردل هزار میکده ایجاد می کند
آهی که زیر لب شکند دردمند عشق
در سینه کار تیشه فولاد می کند
این ظلم دیگرست که عاشق شکار من
چون مرغ پر شکسته شد آزاد می کند
در ناف حسن سعی شود مشک عاقبت
خونی که صید دردل صیاد می کند
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
ایام خط تلافی بیداد می کند
عاجز چو سبزه ته سنگ است دردلت
آهم که ریشه در دل فولاد می کند
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
هر کس که در شکست من امداد می کند
رنگی که از خزان خجالت شکسته شد
بر چهره کار سیلی استاد می کند
پیوسته سرخ رو بود از پاک گوهری
هر کس که چون شراب دلی شاد می کند
از پیچ وتاب اهل سخن صائب آگه است
چون سرو هر که مصرعی ایجاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۰
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۱
دل را سیاه آه غم آلود می کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۲
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۴
از دور باش کی حذر اغیار می کند
گلچین کجا ملاحظه از خار می کند
سیراب اگر شود جگر تشنه از سراب
کوثر علاج تشنه دیدار می کند
هموار می کند به خود این سنگلاخ را
از خلق هر که روی به دیوار می کند
مژگان اشکبار شود موی برتنش
در هر دلی که ناله من کارمی کند
پیری که ازسیاه دلی می کند خضاب
صبح امید خویش شب تار می کند
دیوانه را زسنگ ملامت هراس نیست
این کبک مست خنده به کهسارمی کند
ایمن ز دور باش بود دیده های پاک
آیینه را که منع ز دیدار می کند
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
چون بهله دست در کمر یارمی کند
زان چشم نیم مست نصیب دل من است
بیماریی که کار پرستار می کند
دل را نکرده جمع شود هر که گوشه گیر
در خانه سیر کوچه وبازار می کند
بر هر دلی که زنگ قساوت گرفته است
هر داغ کار دیده بیدار می کند
چون از نظارگی نبرد خیرگی برون
آیینه را حجاب تو ستار می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
از گل فزون ملاحظه از خار می کند
چون شمع از زیاده سریها لباس دوست
سر در سر علاقه زرتارمی کند
در چشم خرده بین نبود پرده حجاب
در نقطه سیر گردش پرگار می کند
صائب خطی که دیده من روشن است ازو
خاک سیه به دیده اغیار می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۷
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۱
هر غافلی که خنده به آوازمی کند
چون کبک رهنمایی شهبازمی کند
از حسن بی مثال تو غافل فتاده است
آن ساده دل که آینه پردازمی کند
باطل شود اگر چه به اعجاز سحرها
در سحر چشم شوخ تو اعجازمی کند
افسانه گرانی خواب تو می شود
پیش تو هرکه درددل آغازمی کند
روشندلی ز زخم زبان می شود زیاد
بیهوده شمع سرکشی از گازمی کند
دارد کسی که فکر اقامت درین جهان
در رهگذار سیل کمر باز می کند
دست نوازش است مرادست رد خلق
چون ساز گوشمال مرا سازمی کند
در خون جلوه می گلرنگ می رود
هر کس که در کدو می شیرازمی کند
افتاده است دور ز نزدیکی خدا
صائب کسی که ذکر به آوازمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۶
با خاطر گرفته کدورت چه می کند
با کوه درد سنگ ملامت چه می کند
در خشکسال آب گهر کم نمی شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می کند
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می کند
خال ترا به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده ظلمت چه می کند
سیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیط
با سینه گشاده کدورت چه می کند
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه عزلت چه می کند
تعمیر خانه شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می کند
از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می کند
صائب مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار بی دماغ عیادت چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۸
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند
موج رمیده دامن ساحل چه می کند
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است
شمع گدازیافته محفل چه می کند
از پیچ وتاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند
یک دل هواس جمع مرا تار ومار کرد
زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجاکه هست بیخبری می چه حاجت است
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند
ای بحر از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمدبه خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه قابل چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۰
با عاشقان عداوت گردون چه می کند
چشم بدحجاب به جیحون چه می کند
همواره ایمن است زسوهان حادثات
سیل گران رکاب به هامون چه می کند
باری نبرده اند به این کهنه آسیا
عشاق فارغند که گردون چه می کند
نتوان به خار بخیه زدن زخم لاله را
خواب اجل به دیده پر خون چه می کند
منعم که می نهد زر وگوهر به روی هم
غیر از تلاش پله قارون چه می کند
از دست خود لباس بود چند سرو را
بی حاصلی به مردم موزون چه می کند
ما از نگاه دور دل از دست داده ایم
یارب سخن در آن لب میگون چه می کند
عاشق ز جوش مغز خود آزار می کشد
غوغای وحش با سر مجنون چه می کند
صائب اگر نه سفله نوازست ودون پرست
چندین سپهر تربیت دون چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۱
با طفل آنچه جنبش گهواره می کند
بیطاقتی به این دل آواره می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه بامن بیچاره می کند
از زخم خار نیست غمی تازه روی را
گل نوشخند با دل صد پاره می کند
دل ساده کن ز نقش که نظاره کتاب
خاک سیه به کاسه نظاره می کند
آرام زیر چرخ مجو کاین طمع ترا
از شهربند عافیت آواره می کند
دندانه گشت ودردل سخت تو ره نیافت
آهی که رخنه در جگر خاره می کند
سیر شرر به سوخته صائب نکرده است
با مردم آنچه گردش سیاره می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۲
ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۴
هر چند یار ما همه جا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند