عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۷
نسیم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۹
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۰
اگر به قامت رعنای او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۱
دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۲
کجا مرا می گلگون دماغ تازه کند
که تخم سوخته را ابر داغ تازه کن
کجاست سوختگان را دماغ خودسازی
به ناخن دگران لاله داغ تازه کند
درین بهار که صد جامه خار گردانید
نشد که جامه خودسروباغ تازه کند
دماغ سافی ما می خورد ز جیحون آب
مگر به خون جگر، دل دماغ تازه کند
ز خط سیه نشودروز آتشین رویی
که داغ کهنه ما را به داغ تازه کند
دلی که داغ نهان نیست مجلس افروزش
دماغ خود به کدامین ایاغ تازه کند
ز داغ سینه من آب وتاب دیگر یافت
که تازه رویی گل جان باغ تازه کند
درین صحیفه من آن خامه سیه روزم
که مغز خشک به دودچراغ تازه کند
دمی که صائب ازوبوی صدق می آید
چوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
که تخم سوخته را ابر داغ تازه کن
کجاست سوختگان را دماغ خودسازی
به ناخن دگران لاله داغ تازه کند
درین بهار که صد جامه خار گردانید
نشد که جامه خودسروباغ تازه کند
دماغ سافی ما می خورد ز جیحون آب
مگر به خون جگر، دل دماغ تازه کند
ز خط سیه نشودروز آتشین رویی
که داغ کهنه ما را به داغ تازه کند
دلی که داغ نهان نیست مجلس افروزش
دماغ خود به کدامین ایاغ تازه کند
ز داغ سینه من آب وتاب دیگر یافت
که تازه رویی گل جان باغ تازه کند
درین صحیفه من آن خامه سیه روزم
که مغز خشک به دودچراغ تازه کند
دمی که صائب ازوبوی صدق می آید
چوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۳
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۵
سخن طراز چرا مهر برزبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۸
ترانه های جهان گرچه مختلف رنگند
تو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگند
در آفتاب قیامت چه رویها سازند
جماعتی که چو گل پای تا به سر رنگند
به داغ چاره دیوانگان عشق مکن
که این پلنگ وشان با ستاره در جنگند
چو آب مردم روشندل از تنک رویی
به جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگند
سپهر کوزه سربسته ای است در خم او
ازان شراب که مستان عشق گلرنگند
مپرس سوختگان را ز سختی ایام
که آرمیده چو تخم شراره در سنگند
از آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در شکنجه ایام از دل تنگند
مبین به دست نگارین نازک اندامان
که در فشردن دل سخت آهنین چگند
کدام آینه صائب مرا تواند دید
کز آب گوهر من نه سپهر در زنگند
تو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگند
در آفتاب قیامت چه رویها سازند
جماعتی که چو گل پای تا به سر رنگند
به داغ چاره دیوانگان عشق مکن
که این پلنگ وشان با ستاره در جنگند
چو آب مردم روشندل از تنک رویی
به جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگند
سپهر کوزه سربسته ای است در خم او
ازان شراب که مستان عشق گلرنگند
مپرس سوختگان را ز سختی ایام
که آرمیده چو تخم شراره در سنگند
از آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در شکنجه ایام از دل تنگند
مبین به دست نگارین نازک اندامان
که در فشردن دل سخت آهنین چگند
کدام آینه صائب مرا تواند دید
کز آب گوهر من نه سپهر در زنگند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۳
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۶
حقوق خدمت اگر در حساب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خودمخور صائب
چوگل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خودمخور صائب
چوگل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۸
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۷
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۸
به تیغ از سر بی مغز آرزو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۵
سری که خالی از اندیشه محال شود
ز فیض عشق پریخانه خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آینه قانع به یک مثال شود
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط وخال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
ز فیض عشق پریخانه خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آینه قانع به یک مثال شود
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط وخال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۶
غبار معصیت از عفو پایمال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۷
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۳
ز وصل شوق دل داغدار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۴
خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چوشیشه خشک بود آب خضر در کامش
کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق
که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود
مگر در آینه جام عکس خود را دید
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در یک دم
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود
به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار وخس نفس برق بیشتر سوزد
به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چوشیشه خشک بود آب خضر در کامش
کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق
که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود
مگر در آینه جام عکس خود را دید
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در یک دم
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود
به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار وخس نفس برق بیشتر سوزد
به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود