عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
صبح از رشک بنا گوشت گریبان چاک کرد
روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست
از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد
تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست
خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد
با چنین پیشانیی زآیینه گل صافتر
دیده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنین نظمی که بر آیینه دل صیقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را
اینچنین با خاک یکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند
روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد
تا توانی دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پیش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نیست
آتشم را سرد چون آن روی آتشناک کرد؟
از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد
روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست
از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد
تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست
خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد
با چنین پیشانیی زآیینه گل صافتر
دیده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنین نظمی که بر آیینه دل صیقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را
اینچنین با خاک یکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند
روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد
تا توانی دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پیش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نیست
آتشم را سرد چون آن روی آتشناک کرد؟
از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
سبزه خط دود از آن رخسار آتشناک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
خاطر جمع مرا پیری پریشان حال کرد
تار و پود هستیم را رشته آمال کرد
شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا
آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد
با وجود خاکساری سربلند افتاده ام
چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد
تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست
چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟
فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم
سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد
بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم
دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟
کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال
جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد
چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش
از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد
حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست
طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد
داشتم از زندگی امید حسن عاقبت
عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد
از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم
کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد
گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار
طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد
تار و پود هستیم را رشته آمال کرد
شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا
آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد
با وجود خاکساری سربلند افتاده ام
چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد
تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست
چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟
فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم
سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد
بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم
دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟
کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال
جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد
چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش
از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد
حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست
طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد
داشتم از زندگی امید حسن عاقبت
عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد
از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم
کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد
گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار
طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
شورش سودا مرا از قید تن آزاده کرد
از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد
کم نشد چون غنچه گل برگ عیش از خانه اش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
خاکساری سایه را باشد حصار عافیت
چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد
بر لبش از مهر تابان مهر خاموشی زدند
صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد
دامن افتادگی از کف مده کاین کیمیا
از برای سربلندان خاک را سجاده کرد
پشت بر دیوار دادم تا نظر کردم که بحر
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
می شود صائب به اندک جنبشی پا در رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد
از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد
کم نشد چون غنچه گل برگ عیش از خانه اش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
خاکساری سایه را باشد حصار عافیت
چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد
بر لبش از مهر تابان مهر خاموشی زدند
صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد
دامن افتادگی از کف مده کاین کیمیا
از برای سربلندان خاک را سجاده کرد
پشت بر دیوار دادم تا نظر کردم که بحر
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
می شود صائب به اندک جنبشی پا در رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
چاره سودای ما پند نصیحتگر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دیده چون تاب صفای آن بناگوش آورد؟
شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
بهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آورد
چشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیست
دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد
موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
غنچه تصویر از مستی گریبان پاره کرد
تا دل افسرده ما را که در جوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش
هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد
صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس
کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد
شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
بهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آورد
چشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیست
دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد
موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
غنچه تصویر از مستی گریبان پاره کرد
تا دل افسرده ما را که در جوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش
هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد
صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس
کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد
یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد
دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار
چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد
هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد
سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد
نخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریخت
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود
طالعی دارم که از دریا خبر می آورد
بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد
کی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟
حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است
سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد
صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند
ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد
یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد
دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار
چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد
هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد
سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد
نخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریخت
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود
طالعی دارم که از دریا خبر می آورد
بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد
کی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟
حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است
سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد
صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند
ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
هر که بر دار فنا مردانه پشت پا نزد
غوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت
تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد
خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل
هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد
هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم
تیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد
گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم
قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد
از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون
مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست
هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد
غوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت
تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد
خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل
هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد
هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم
تیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد
گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم
قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد
از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون
مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست
هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد