عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۳
خیال او به تدبیر از دل من برنمی آید
که هرگز خار خار از دل به سوزن برنمی آید
اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد
ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمی آید
به همت می توان زین خاکدان دل را برآوردن
که بی رستم زقعر چاه بیژن برنمی آید
مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل
که غیر از عشق کار دیگر از من برنمی آید
گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن
که می گوید که کاری از نشستن برنمی آید؟
نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع
حجاب جسم با دلهای روشن برنمی آید
مشو زنهار بهرجان رهین منت عیسی
که خفاش از خجالت روز روشن برنمی آید
مرا از میکشان بر لاله صائب رشک می آید
که تا می در قدح دارد زگلشن برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
زدل کاری که آید از لب خندان نمی آید
گشاد تیر از سوفار چون پیکان نمی آید
ندارد اختیاری چشم من در محو گردیدن
نظر پوشیدن از آیینه حیران نمی آید
بر آن رخسار نازک از نگاه تند می لرزم
که طفل شوخ دست خالی از بستان نمی آید
نفس در پرده داری صبح می سوزد، نمی داند
که مستوری زخورشید سبک جولان نمی آید
کناری گیر ای مژگان زچشم خونفشان من
که با دریا زدن سرپنجه از مرجان نمی آید
دل غمگین زنقل و جام هیهات است بگشاید
گشاد این گره از ناخن و دندان نمی آید
به یک کس دل نبندد دولت هر جایی دنیا
سکندر کامیاب از چشمه حیوان نمی آید
ندارد، هر که دارد پیچ و تابی، وحشت از خلوت
به پای خود برون زنجیر از زندان نمی آید
مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکی
که خودداری زدست گوهر غلطان نمی آید
اگر روشندلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که بیرون از سیاهی چشمه حیوان نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی
زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی
ندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟
به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری
که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب
به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۶
نکویان را عتاب و لطف با هم یار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۷
قبول عشق سرکش را دل دیوانه می باید
که تاج خسروان را گوهر یکدانه می باید
کنم در سینه و دل درد و داغ عشق را پنهان
که مه در زیر ابر و گنج در ویرانه می باید
مشو با مهلت دنیا زتمهید سفر غافل
که یک پا در برون در، یکی در خانه می باید
زآتش چون سیاوش می توان سالم برون آمد
دعای جوشنی از همت مردانه می باید
به هر کس قسمت خود می رساند چرخ مینایی
نماند در صراحی آنچه در پیمانه می باید
دلا از پای منشین گر هوای زلف او داری
که صد پا کوچه گرد زلف را چون شانه می باید
حجاب و شرم را بگذار در بیرون در صائب
که آتش طلعتان را جرأت پروانه می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید
چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید
زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را
جمال هفته را نیل شب آدینه می باید
میسر نیست خودداری درون خانه خالی
نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید
نباشد سرکشی از خامه مو اهل صورت را
برای صید مردم خرقه پشمینه می باید
زمین پاک اکسیری است بهردانه قابل
نهال دوستی را سینه بی کینه می باید
ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید
گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان
شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید
مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون
که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید
میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب
که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۰
دل عاشق کجا از ساغر سرشار بگشاید؟
به آب خضر لب کی تشنه دیدار بگشاید؟
نگردد از نشاط ظاهری کم کلفت باطن
دل پیکان کجا از خنده سوفار بگشاید؟
امید دلگشایی داشتم از گریه خونین
ندانستم که چون تر شد گره دشوار بگشاید
علایق می دواند ریشه آسان در دل سنگین
سلیمانی محال است از کمر زنار بگشاید
نگردد خانه در بسته مانع ماه کنعان را
به روی پاکدامانان در از دیوار بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
مرا از قرب جانان کی دل افگار بگشاید؟
شد از صحرانوردی شورش سودای من افزون
دل مرکز کجا از گردش پرگار بگشاید؟
گشاد عقده من نیست کار ناخن و دندان
مگر برق این گره چون نی مرا از کار بگشاید
گشایش نیست در پیشانی این بوستان پیرا
مگر جوش بهاران این در گلزار بگشاید
توان در سایه دیوار خواب امن تا کردن
چرا کس در به روی دولت بیدار بگشاید؟
پر از گوهر کند نیسان دهان تشنه جانی را
که مانند صدف سالی دهن یک بار بگشاید
چو درد از کیمیای صبر درمان می شود صائب
چرا پیش طبیبان کس لب اظهار بگشاید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۰
که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟
که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟
بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد
که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید
به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی
سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید
بود برنارساییهای مردم حجت ناطق
که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید
زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را
که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید
زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را
پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید
زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق
که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید
به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را
گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید
به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را
که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید
زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب
سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۱
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۶
آب خوب است لب خشکی ازو تر گردد
گره دل شود آن قطره که گوهر گردد
خار پیراهن ماهی است به اندازه فلس
جای رحم است بر آن کس که توانگر گردد
هرکه قانع به در دل نشود از درها
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
مکن اندیشه ز وحشت که به سودازدگان
دامن دشت جنون، دامن مادر گردد
هرکه مجنون تو گردید نگردد عاقل
خون چو شد مشک محال است دگر برگردد
سر بنه بر خط فرمان که برات خط سبز
نیست ممکن که به صد تیغ دو دم برگردد
می شود قند گلو سوز مکرر چون شد
چه شود چون سخن تلخ مکرر گردد
دل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهر
سر چو از درد گرانبار شد افسر گردد
می رسد خشک نگردیده به تشریف جواب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
بی حیایان به نگه خانه زنبور کنند
پرده شرم اگر سد سکندر گردد
بخت خوابیده به فریاد نگردد بیدار
خون چو شد مرده، کجا زنده به نشتر گردد؟
باش خرسند چو مردان به قناعت صائب
که فقیر از دل خرسند توانگر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۹
هرکه باریک شد از فکر، سخنور گردد
رشته شیرازه جمعیت گوهر گردد
بیش ازین تاب ندارم، به جنون خواهم زد
شانه تا چند در آن زلف، سراسر گردد؟
دیدنش می برد از هوش نظر بازان را
دیده هرکه ز روی تو منور گردد
حسن در هر نظری جلوه دیگر دارد
سخن تازه محال است مکرر گردد
صحبت زنده دلان جو که گرانقدر شود
آب بی قیمت اگر در دل گوهر گردد
چون خس و خار درین بحر سبک کن خود را
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد
شوق پروانه ز مهتاب شود بیش به شمع
تشنه تر تشنه دیدار ز کوثر گردد
از قناعت نشود هرکه توانگر صائب
نیست ممکن به زر و سیم توانگر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۰
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۸
نخل قد تو به باغی که خرامان گردد
سرو در زیر پر فاخته پنهان گردد
چون به گلزار روی خواب خمار آلوده
گل ز خمیازه آغوش پریشان گردد
هر سیه روز به کیفیت چشمش نرسد
سرمه را جوهر آن نیست که حیران گردد
رنگ از چهره گلهای هوس محو شود
چون سهیل عرق شرم فروزان گردد
شرط عشق است که تا شور محبت باقی است
زخم ناسور به دنبال نمکدان گردد
صائب از پرتو حسن است که بلبل شده است
طوطی از صحبت آیینه سخندان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۲
گر چنین خون دل ازان طره مشکین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
مانع شوخی آن چشم نشد پرده خواب
برق در ابر محال است بتمکین گردد
می بری دلبری ای شوخ زحد، می ترسم
کز گر انباری دل زلف تو بی چین گردد
از جوان حرص فزون است کهنسالان را
خار چون خشک شود بیش شلایین گردد
عالمی گردن امید برافراخته اند
تا به خون که دم تیغ تو رنگین گردد
اگر از باده شود چهره خوبان رنگین
باده از چهره رنگین تو رنگین گردد
چشم خورشید کز او خیره شود چشم جهان
از تماشای رخت مشرق پروین گردد
کوه غم بار به دل نیست طلبکار ترا
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
پای خوابیده محال است به معراج رسد
چشم خودبین چه خیال است خدابین گردد