عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
خیال روی تو دائم به خواب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم
به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم
به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
توبه از می کجا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
عاشق مستم به کوی می فروشان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
از جام عشقش مست مدامم
ایمن ز خاصم فارغ ز عامم
ساقی ذوقش با دل حریفست
جانان شرابست جانست جامم
گر عشق بازی از من بیاموز
ور ذوق خواهی می خوان کلامم
در زهد اگر چه کامل نباشم
در عشقبازی رند تمامم
تا بنده گشتم تابنده گشتم
سلطان عشقش از جان غلامم
بی عشق جانان جانم چه باشد
بی درد دل من آخر کدامم
باده به پاداش ما را حلال است
بی عشق سید آب است حرامم
ایمن ز خاصم فارغ ز عامم
ساقی ذوقش با دل حریفست
جانان شرابست جانست جامم
گر عشق بازی از من بیاموز
ور ذوق خواهی می خوان کلامم
در زهد اگر چه کامل نباشم
در عشقبازی رند تمامم
تا بنده گشتم تابنده گشتم
سلطان عشقش از جان غلامم
بی عشق جانان جانم چه باشد
بی درد دل من آخر کدامم
باده به پاداش ما را حلال است
بی عشق سید آب است حرامم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
خسته حالیم و ز زلف تو شفا می طلبیم
دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم
هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی
ما به هر وجه که هست از تو تو را می طلبیم
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما
به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم
آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک
نیست ما را که بگوئیم کرا می طلبیم
مشکل اینست که سعی طلب ما هرگز
نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم
کیمیائی که مس قلب از او زر گردد
به یقین از نظر پاک شما می طلبیم
گر بقا می طلبی باش فنا چون سید
ما ز خود ناشده فانی چه بقا می طلبیم
دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم
هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی
ما به هر وجه که هست از تو تو را می طلبیم
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما
به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم
آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک
نیست ما را که بگوئیم کرا می طلبیم
مشکل اینست که سعی طلب ما هرگز
نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم
کیمیائی که مس قلب از او زر گردد
به یقین از نظر پاک شما می طلبیم
گر بقا می طلبی باش فنا چون سید
ما ز خود ناشده فانی چه بقا می طلبیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
مجمع صاحبدلان زلف پریشان یافتم
این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتیم
بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان
در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام
حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
از خرابی یافتم بسیار معموی دل
گنج سلطان را بسی در کنج ویران یافتم
آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام
چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم
میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است
لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم
نعمت الله یافتم رندانه جام می به دست
ساقی سرمست دیدم جان جانان یافتم
این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتیم
بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان
در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام
حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
از خرابی یافتم بسیار معموی دل
گنج سلطان را بسی در کنج ویران یافتم
آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام
چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم
میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است
لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم
نعمت الله یافتم رندانه جام می به دست
ساقی سرمست دیدم جان جانان یافتم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
درد دل بردیم و درمان یافتیم
سوز جان دیدیم و جانان یافتیم
جان ما تا مبتلای عشق شد
از بلایش راحت جان یافتیم
دلبر خود در دل خود دیده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
مدتی بودیم با ساقی حریف
عاشقانه می فراوان یافتیم
یوسف مصری که صد مصرش بهاست
ناگهان در ملک کنعان یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
میر سرمستان و رندان یافتیم
سوز جان دیدیم و جانان یافتیم
جان ما تا مبتلای عشق شد
از بلایش راحت جان یافتیم
دلبر خود در دل خود دیده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
مدتی بودیم با ساقی حریف
عاشقانه می فراوان یافتیم
یوسف مصری که صد مصرش بهاست
ناگهان در ملک کنعان یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
میر سرمستان و رندان یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
ما ز می شوق او عاشق و مست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم
چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر
چند روی در به در جام به دست آمدیم
چون که درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست درین یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله به شست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم
چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر
چند روی در به در جام به دست آمدیم
چون که درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست درین یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله به شست آمدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
با خراباتئی در افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما در پی
سرخوشانیم خوشتر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق مست باده بر کف دست
بار از خانمان درافتادیم
دست داریم و سرفدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوختیم در مجمر
همچو آتش به مجر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما در پی
سرخوشانیم خوشتر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق مست باده بر کف دست
بار از خانمان درافتادیم
دست داریم و سرفدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوختیم در مجمر
همچو آتش به مجر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
تا مجرد از دل و از جان شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
عشق او در میان جان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما می جو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابیست درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما می جو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابیست درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
ما با تو به جز یاری داریم نداریم
جز عشق نکوکاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهانداری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
جز عشق نکوکاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهانداری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان
یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان
یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم