عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
گر بر افروزد آتش در دم
عالمی سوخته شود در دم
مرد گردن به بند در دینم
کشتهٔ عشق و مردهٔ دردم
داده ام دل بدست باد صبا
به هوائی که خاک او گردم
فاش کردند راز پنهانم
اشک گلگون و چهرهٔ زردم
ساقیا جام می به سید ده
که من از توبه توبه ای کردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
دل دارم و جان بدو سپردم
نیکی کردم نکو سپردم
با زلف نگار عهد بستم
بشکستم و مو به مو سپردم
هر نقش که در خیال آمد
او دیدم و او به او سپردم
با آینه روبرو نشستم
تمثال خوشی به او سپردم
رفتم به طریق جانسپاری
این راه نگر که چون سپردم
دل رفت و ندانمش کجا رفت
ره بستم و سو به سو سپردم
گوئی که سبوکش است سید
خم یافتم و سبو سپردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
عشق او هر ساعتی بنوازدم
هر نفس سازی دگر می سازدم
گوئیا من چنگم اندر چنگ او
گه زند گاهی خوشی بنوازدم
تا ز ما شوری در اندازد به ما
چون نمک در آب خوش بگذاردم
چون جمال حسن عشق آمد پدید
صورت و معنی به هم بطرازدم
روز و شب در عرصهٔ میدان دل
توسن عشقش روان می تازدم
کار دل بالاتر از بالا شود
گرد می با کار دل پردازدم
جان سید شد قبول عشق او
مقبلانه جان از آن میبازدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم
همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم
من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی
باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم
گر حجابی است میان من و تو جان عزیز
حکم فرما که روانش ز میان برگیرم
مدتی شد که ره عقل همی پیمایم
وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم
همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم
ترک این زهد ریائی مکدر گیرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
هر کجا حسن خوشی می نگرم
جان به عشق تو به او می سپرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن تو را می نگرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودهٔ عالم نخورم
به هوای در میخانهٔ تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و دیر مغان
خبری یافته ام بی خبرم
بندهٔ سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
جام گیتی نماست در نظرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک و صورت معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندهٔ سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
عشق او در میان جان دارم
عاشق عشق چون بهان دارم
در خرابات مست می گردم
میل خاطر به عاشقان دارم
هر چه دارم ز صورت و معنی
همه با یار در میان دارم
با من از وصل و هجر کمتر گوی
که فراغت از این و آن دارم
کار من عاشقی و میخواریست
تا که جان در بدن روان دارم
با حریفان عاشق سرمست
مجلسی خوشتر از جنان دارم
نعمت الله دارم ای درویش
گنج سلطان انس و جان دارم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
هر چه خواهی بجو که آن داریم
جام و می جسم نیز و جان داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان داریم
هفت هیکل که جامع اسماست
حافظانه ز بر روان داریم
غیر او نیست در همه عالم
سر او چون از او نهان داریم
در خرابات رند سرمستیم
می خمخانهٔ مغان داریم
حکم آل رسول می خوانیم
ما از او نام و هم نشان داریم
کشتهٔ عشق نعمت اللهیم
لاجرم عمر جاودان داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
تا جمالش در تجلی دیده ام
صورتش را عین معنی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
لاجرم بیناست یعنی دیده ام
مست ومجنون ، روز و شب سرگشته ام
تا به لیلی حسن لیلی دیده ام
ذات من آئینه ، او آئینه دار
هر دو را در یک تجلی دیده ام
غیر معشوقم نیاید در نظر
عاشقان را گر چه خیلی دیده ام
تا محیط دیده بر زد موج عشق
هفت دریا را چو سیلی دیده ام
نعمت الله یافتم در هر وجود
با همه عشقی و میلی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
تا گلی از گلستانش چیده ام
بر لب غنچه بسی خندیده ام
ماه در چشمم نمی آید تمام
کافتاب حسن او را دیده ام
هر کجا جام مئی آمد به دست
شادی او خوش خوشی نوشیده ام
تا توانستم به عشق عاشقان
در طریق عاشقی کوشیده ام
ز آتش عشقش چو خم می فروش
نیک مستانه به خود جوشیده ام
رندم و رندان مریدان منند
پیرم و رندی بسی ورزیده ام
می نمایم نعمت الله را چو نور
گرچه از چشم همه پوشیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
من در این ره نیز بوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
زآفتاب مهر او تابنده ام
پادشاهی می کنم تا بنده ام
صورتم پرگار و معنی نقطه ای
این حروف از لوح دل خواننده ام
مستم از جام می ساقی عشق
مجلس عشاق را فرخنده ام
تا به اسما و صفاتش عارفم
از حضور ذات او وامانده ام
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
نعمت الله را چنین داننده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
حالی است مرا با می و مستان که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
غرقهٔ آب و آب می جویم
در تحیر که بحر یا جویم
این عجب بین که عاشق خویشم
عین مطلوب و طالب اویم
پیر خمارم و به جرعهٔ می
خرقهٔ خود مدام می شویم
در خرابات عشق مست و خراب
سخن عاشقانه می گویم
آمدم مست بر سر میدان
عشق چوگان و عالمی گویم
بلبل گلستان معشوقم
گل گلزار عشق می بویم
نعمت الله حق است از آن شب و روز
من حق خویشتن از او جویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
می خوردم و از خمار رستم
مخمور نیم که مست مستم
در کوی فنا فتاده بودم
ساقی باقی گرفت دستم
رندانه حریف می فروشم
می خوردم و توبه را شکستم
در دیر مغان ندیم عشقم
زُنار ز زلف یار بستم
خورشیدم و سایه می نمایم
این خرقه نگر که نیست هستم
شادی روان نعمت الله
می خوردم و از خمار رستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
شکر گویم که توبه بشکستم
وز غم ننگ و نام وارستم
در خرابات عشق مست خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندهٔ سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم