عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
بگذر ز وجود و ز عدم هم
بگذر ز حدوث وز قدم هم
در آب بشو کتاب معقول
بشکن تو دوات را قلم هم
رو دنیی و آخرت رها کن
تا نور نماند و ظلم هم
می نوش ز خم خسروانی
آخر چه کنی تو جام جم هم
آنجا که منم نه صبح و نه شام
نه روز و نه شب نه بیش و کم هم
میخانه اگر چه بیکران است
می نوش به قدر خویش هم هم
نعمت بگذار نعمت الله
از لا چه گشاید و نعم هم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
آفتابست و سایه بان عالم
به مثل او چنین چنان عالم
جام گیتی نماست می بینش
که نماید همین همان عالم
غیر او دیگری نخواهد دید
هر که بینا شود در آن عالم
این میان و کنار کی بودی
گر نبودی درین میان عالم
صورت اوست نور دیدهٔ ما
این معانی کند بیان عالم
همه عالم نشان او دارد
بی نشان او بود نشان عالم
هر زمان عالمی کند پیدا
می برد آورد روان عالم
عالم عشق را نهایت نیست
هست این بحر بیکران عالم
نعمت الله چون می و جام است
جام و می را بدان بدان عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
همچو ما کیست مست در عالم
عاشق و می پرست در عالم
شادی ما شراب می نوشد
رند مستی که هست درعالم
باش عهد درست پیوسته
تا نیابی شکست در عالم
عارف حق پرست دانی کیست
آنکه از خود برست در عالم
بر در می فروش بنشستم
که از این به نشست در عالم
نیک بنگر در آینه او را
تا نگوئی بدست در عالم
سید کاینات مظهر ذات
آنکه جد من است در عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
فاش شد نام ما که قلاشیم
عاشق و رند و مست و اوباشیم
والهٔ زلف یار دلبندیم
مبتلای بلای بالاشیم
یار سرمست چشم مخموریم
عاشق شاهدان جماشیم
نقش هستی خود فروشستیم
این زمان عین نقش نقاشیم
پشه ای را به جان نیازاریم
مورچه ای را دلش نبخراشیم
چون همه جز یکی نمی بینیم
لاجرم ما همه یکی باشیم
نقطه شد حرف و حرف شد سید
ما بدین حرف در جهان فاشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
ای عاشقان ای عاشقان من پیر را برنا کنم
ای تشنگان ای تشنگان من قطره را دریا کنم
ای طالبان ای طالبان کحال ملک حکمتم
من کور مادرزاد را در یک نظر بینا کنم
کر اَبکمی آید برم در وی دمی چون بنگرم
چون طوطی شکرشکن شیرین و خوش گویا کنم
گر نفس بد فعلی کند گوشش بمالم در نفس
ور عقل دردسر دهد حالی ورا رسوا کنم
من رند کوی حیرتم سرمست جام وحدتم
ز آن در خرابات آمدم تا میکده یغما کنم
پروانهٔ شمعش منم جمعیت جمعش منم
من بلبلم در گلستان از عشق گل غوغا کنم
آمد ندا از لامکان کای سیدآخر زمان
پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم
نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم
از دولت وصل او ما سلطنتی داریم
از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم
تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم
خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم
از نور جمال او روشن شده چشم ما
با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم
عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم
ما زندهٔ جاویدیم در گور کجا باشیم
از علت امکانی دل صحت کلی یافت
چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم
آن سید سرمستان ساقی حریفان است
گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
قطب عالم روح اعظم یافتم
روح اعظم قطب عالم یافتم
ساغر و می یافتم با همدگر
جسم با جان ، جام با جم یافتم
گر شدم خرم به وصلش دور نیست
زانکه از هجرش بسی غم یافتم
صورت و معنی به یک جا رو نمود
آفتاب و ماه با هم یافتم
در خرابات مغان گشتم بسی
رند مستی همچو او کم یافتم
جامع ذات و صفات و فعل هم
هر سه این مجموع آدم یافتم
ختم شد بر سید عالم تمام
این کمال از ختم و خاتم یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
بی‌نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
این معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
رخت بربستیم و دل برداشتیم
آمده نا آمده پنداشتیم
چون خیالی می نماید کائنات
بود و نابودش یکی انگاشتیم
در زمین بوستان دوستان
سالها تخم محبت کاشتیم
مدتی بستیم نقشی در خیال
بر سواد دیده اش بنگاشتیم
عاقبت دیدیم جز نقشی نبود
از خیال آن نقش را بگذاشتیم
در خرابات فنا ساکن شدیم
عاشقانه چاه جاه انباشیم
تا خلیل الله آمد در کنار
نعمت الله از میان برداشتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
نور او عین این و آن دیدیم
در همه آینه نهان دیدیم
هر چه بینیم ما به او بینیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نقطه در دور دایره بنمود
خوش محیطی درین میان دیدیم
آفتاب جمال ظاهر گشت
نور چشم محققان دیدیم
هر حبابی که دید دیدهٔ ما
عین او بحر بیکران دیدیم
دیده او داد و نور او بخشید
نور رویش به او روان دیدیم
جام گیتی نماست سید ما
ما در آن نور انس و جان دیدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
مستانه ملک صورت و معنی به هم زدیم
رندانه در قدم قدمی از عدم زدیم
ما را مسلم است دم از نیستی زدن
کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم
پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم
وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم
گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم
منصور وار بر سر داری علم زدیم
ما عارفان سرخوش دلشاد عاشقیم
مستیم و لاابالی و غم را به هم زدیم
با جام می مدام حریفانه همدمیم
مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
شادی روی سید خود جام جم زدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
هرچه داریم از خدا داریم
از خدایست هرچه ما داریم
گرنه از حضرت خداوند است
آنچه داریم از کجا داریم
موج بحریم و عین ما آب است
موج از بحر چون جدا داریم
ساغر درد و درد می نوشیم
بی تکلف نگر دوا داریم
نعمت الله عطای بار خداست
خوش عطائی که از خدا داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
عشق او در بحر و در بر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی اینها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختیم
تیغ مستی بر سر هستی زدیم
ذوالفقار نیستی تا آختیم
اسب همت را از این میدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختیم
عارف هر دو جهان گشتیم لیک
جز خدا و الله دگر نشناختیم
نعمت الله را نمودیم آشکار
عالمی را از کرم بنواختیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
از ازل تا به ابد آینه دار اوئیم
با همه آینه داران جهان یک روئیم
موج دریای محیطیم و عجایب این است
عین آبیم ولی آب ز جو می جوئیم
گاه در میکده باشیم و گهی درمسجد
در همه حال که هستیم خوشی با اوئیم
روز و شب دیدهٔ ما گرد جهان می گردد
روشنائی نظر از نظرش می جوئیم
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ ما را بشنو
که چنین گفتهٔ مستانهٔ از او می گوئیم
چشم ما نقش خیال دگری گر دیده
عاشقانه ز نظر پاک فرو می شوئیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
گرچه رندیم ولی رند خوش نیکوئیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
ما خود بینیم و خود نمائیم
در آینه خود به خود نمائیم
رندیم و مدام همدم جام
اما تو کجا و ما کجائیم
بحریم و حباب و موج و جوئیم
مائیم که هم حجاب مائیم
هر دم نقشی خیال بندیم
تا بسته تمام برگشائیم
یک رنگ به صد هزار رنگیم
یک جای به صد هزار جائیم
مستیم و خراب در خرابات
رندانه سرود می سرائیم
عالم یابند نعمت از ما
دارندهٔ نعمت خدائیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
ما بندهٔ مطلق خدائیم
فرزند یقین مصطفائیم
در مجمع انبیا حریفیم
سر حلقهٔ جلمه اولیائیم
او با ما ، ما ندیم اوئیم
آیا تو کجا و ما کجائیم
مستیم ز شراب وحدت عشق
مستانه سرود می سرائیم
تا واصل ذات خویش گشتیم
با هر صفتی دمی سرائیم
یک معنی و صدهزار صورت
در دیدهٔ خلق می نمائیم
سید ز خودی خود فنا شد
والله به خدا که ما خدائیم