عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نشاء مخموری ام با مستی مجنون یکی است
صد شرابم هست در ساغر کزان ها خون یکی است
از فسون عافیت بر می فروزم روی زرد
در مزاج من بخار دوزخ و افسون یکی است
بر سر فرهاد کز جام محبت بی خود است
سایه ی شیرین و زخم تیشه ی گلگون یکی است
هر جفایی گر تواند می کند گردون همان
سوزم از غیرت که آیین بودن گردون یکی است
گو مزاج آب و آتش را یکی داند چه عیب
آن که گوید اشک عرفی با در مکنون یکی است
صد شرابم هست در ساغر کزان ها خون یکی است
از فسون عافیت بر می فروزم روی زرد
در مزاج من بخار دوزخ و افسون یکی است
بر سر فرهاد کز جام محبت بی خود است
سایه ی شیرین و زخم تیشه ی گلگون یکی است
هر جفایی گر تواند می کند گردون همان
سوزم از غیرت که آیین بودن گردون یکی است
گو مزاج آب و آتش را یکی داند چه عیب
آن که گوید اشک عرفی با در مکنون یکی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۰
مرو به بادیه گردی که زرق و شیدایی است
برهنگی مطلب که آن لباس رعنایی است
زبان ببند و نظر باز کن که منع کلیم
کنایت از ادب آموزی تقاضایی است
دماغ یوسف اگر تر کنند کف ببرد
از این شراب که در ساغر تماشایی است
نقاب می کشد ای دل تمام حوصله شو
که باز وقت شراب و کرشمه پیمایی است
چنین که بر دم شمشیر و دشنه می غلتم
حسود را رسد گویدم که هر جایی است
شهید عاطفت آن کرشمه ام که از سر مهر
تمام نقش طرازی و مشهد آرایی است
به شوق دوست چه سازم که در شریعت عشق
خیال بی ادبی و نگاه رسوایی است
مگو که نیست گنه کار تر از من عرفی
که این حدیث گرانمایه لاف یکتایی است
برهنگی مطلب که آن لباس رعنایی است
زبان ببند و نظر باز کن که منع کلیم
کنایت از ادب آموزی تقاضایی است
دماغ یوسف اگر تر کنند کف ببرد
از این شراب که در ساغر تماشایی است
نقاب می کشد ای دل تمام حوصله شو
که باز وقت شراب و کرشمه پیمایی است
چنین که بر دم شمشیر و دشنه می غلتم
حسود را رسد گویدم که هر جایی است
شهید عاطفت آن کرشمه ام که از سر مهر
تمام نقش طرازی و مشهد آرایی است
به شوق دوست چه سازم که در شریعت عشق
خیال بی ادبی و نگاه رسوایی است
مگو که نیست گنه کار تر از من عرفی
که این حدیث گرانمایه لاف یکتایی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۳
عشق کو تا نو کنم با درد پیمانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۲
گر شوم صد سال محروم از نگاه روی دوست
دیده نگشایم مگر وقتی که آیم سوی دوست
تا قیامت هر سر مویم جدا در خون تپد
گر به آرامم نباشد رخصت از سرکوی دوست
ای مسیحا زانو از لطفم به زیر سر منه
عهد این شوریده سر مشکن به خشت کوی دوست
از کمال خرمی عاشق نگنجد در کفن
گر نسیمی آید و گوید که دارم بوی دوست
کس نمی پیچد ز عرض مهر عرفی، منع بس
من ز دل پرسیده ام ، او می شناسد خوی دوست
دیده نگشایم مگر وقتی که آیم سوی دوست
تا قیامت هر سر مویم جدا در خون تپد
گر به آرامم نباشد رخصت از سرکوی دوست
ای مسیحا زانو از لطفم به زیر سر منه
عهد این شوریده سر مشکن به خشت کوی دوست
از کمال خرمی عاشق نگنجد در کفن
گر نسیمی آید و گوید که دارم بوی دوست
کس نمی پیچد ز عرض مهر عرفی، منع بس
من ز دل پرسیده ام ، او می شناسد خوی دوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۴
هوش اگر ناخن زند بر دل شراب ناب هست
ور سبو از می تهی گردد خمار و خواب هست
ای که گویی باعث غم خوی غمگین روی باش
غم ز بی باکی ندارم ورنه خود اسباب هست
گر نمی ارزم به وصلت ز آرزو منعم مکن
در دل عاشق هزاران مطلب نایاب هست
از خیالت هر شبم بام در دل روشن است
ماه گو طالع مشو در کوی من مهتاب هست
ابله آن بی درد کاندیشد که اهل عشق را
عافیت با مردن و کاسودگی در خواب هست
منت دو قطره آب ای دیده بر من تا به کی
در سفال هر سگی گو جرعه ای زین آب هست
دل تهی کن عرفی این غم را به دل نتوان گذاشت
دوستان را گر نباشد دشمنان را تاب هست
ور سبو از می تهی گردد خمار و خواب هست
ای که گویی باعث غم خوی غمگین روی باش
غم ز بی باکی ندارم ورنه خود اسباب هست
گر نمی ارزم به وصلت ز آرزو منعم مکن
در دل عاشق هزاران مطلب نایاب هست
از خیالت هر شبم بام در دل روشن است
ماه گو طالع مشو در کوی من مهتاب هست
ابله آن بی درد کاندیشد که اهل عشق را
عافیت با مردن و کاسودگی در خواب هست
منت دو قطره آب ای دیده بر من تا به کی
در سفال هر سگی گو جرعه ای زین آب هست
دل تهی کن عرفی این غم را به دل نتوان گذاشت
دوستان را گر نباشد دشمنان را تاب هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۷
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار
بر بام و در دوست پریشان نظری هست
منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق
این نشأ مرا گر نبود با دگری هست
آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست
شادیست که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی
دانست که از ناصیه غمازتری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار
بر بام و در دوست پریشان نظری هست
منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق
این نشأ مرا گر نبود با دگری هست
آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست
شادیست که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی
دانست که از ناصیه غمازتری هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۸
مژدگانی که جنون را به سرم کاری هست
درد را با دل سودا زده ام کاری هست
قفل الماس بیارید که زخم دل ما
سر به سر گشته دهن، بر سر گفتاری هست
این قدر سنگدلی نیست گمانم بس که
مگر از راه تو در پای اجل خاری هست
ای مسیحا اثری با نفست نیست، ملاف
امتحانی بکن اینک دل بیماری هست
نه به اندازه ی بازوست کمندم، هیهات
ور نه با کوشش بامیم سر و کاری هست
لن ترانی نشود گر ادب آموز کلیم
ما چه دانیم که درمانی و دیداری هست
محرم خلوتی عاشق نه چراغ است و نه شمع
آفتاب ار نرسد سایه ی دیواری هست
دلم آ ن کافر عامی ست که در گوشه ی دیر
پیر گردید و ندانست که زناری هست
غمزه چون تیغ زند لب بگشایی عرفی
که به تحسین تو کیفیت زنهاری هست
درد را با دل سودا زده ام کاری هست
قفل الماس بیارید که زخم دل ما
سر به سر گشته دهن، بر سر گفتاری هست
این قدر سنگدلی نیست گمانم بس که
مگر از راه تو در پای اجل خاری هست
ای مسیحا اثری با نفست نیست، ملاف
امتحانی بکن اینک دل بیماری هست
نه به اندازه ی بازوست کمندم، هیهات
ور نه با کوشش بامیم سر و کاری هست
لن ترانی نشود گر ادب آموز کلیم
ما چه دانیم که درمانی و دیداری هست
محرم خلوتی عاشق نه چراغ است و نه شمع
آفتاب ار نرسد سایه ی دیواری هست
دلم آ ن کافر عامی ست که در گوشه ی دیر
پیر گردید و ندانست که زناری هست
غمزه چون تیغ زند لب بگشایی عرفی
که به تحسین تو کیفیت زنهاری هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۹
من نگویم که درین شهر ستمکاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۰
خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز
عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
های هایی ز من بلبل عشرت بشنو
در مصیبت کده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گو ندانم که مرا رخصت پروازی هست
جهتی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
لیک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سیاه است کمندی که مراست
مانده چین بر سر چین خم اندازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز
عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
های هایی ز من بلبل عشرت بشنو
در مصیبت کده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گو ندانم که مرا رخصت پروازی هست
جهتی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
لیک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سیاه است کمندی که مراست
مانده چین بر سر چین خم اندازی هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۱
مست آمدم به معرکه، آیین کار جیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۴
بیدلی کو از او پرسم دل آواره چیست
از مزاج دل تفاوت تا به سنگ خاره چیست
عهد پیش از خاطرم شد، عشق گویا بنگرم
بی وفایی های بخت و شوخی سیاره چیست
چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد
من ندانم هر که می داند بگوید چاره چیست
آن که می دزدد نزاکت نام مرهم از تنش
کی شناسد شکر زخم غمزه ی خونخواره چیست
آن که چین آستین ها را برابر می کند
چون بداند ذوق چاک دامن صد پاره چیست
عرفی این ها با که گویی عشق می بازد ز تو
زود خواهی گفت کاین بیهوده ی کفاره چیست
از مزاج دل تفاوت تا به سنگ خاره چیست
عهد پیش از خاطرم شد، عشق گویا بنگرم
بی وفایی های بخت و شوخی سیاره چیست
چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد
من ندانم هر که می داند بگوید چاره چیست
آن که می دزدد نزاکت نام مرهم از تنش
کی شناسد شکر زخم غمزه ی خونخواره چیست
آن که چین آستین ها را برابر می کند
چون بداند ذوق چاک دامن صد پاره چیست
عرفی این ها با که گویی عشق می بازد ز تو
زود خواهی گفت کاین بیهوده ی کفاره چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۰
آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اصلاح پریشانی ام اندازه ی کس نیست
اجزای مرا نسبت شیرازه ی کس نیست
سلمی طلبی چشم قدم شو که در این دشت
غماز جرس همره جمازه ی کس نیست
ما شیونیان نغمه ندانیم که ما را
گوشی است که بربسته ی آوازه ی کس نیست
ماییم و کهن برگ و بر باغچه ی عشق
چشم دل ما بر ثمر تازه ی کس نیست
عرفی مرو از میکده در صومعه، کانجا
کس را غم مخموری و خمیازه ی کس نیست
اجزای مرا نسبت شیرازه ی کس نیست
سلمی طلبی چشم قدم شو که در این دشت
غماز جرس همره جمازه ی کس نیست
ما شیونیان نغمه ندانیم که ما را
گوشی است که بربسته ی آوازه ی کس نیست
ماییم و کهن برگ و بر باغچه ی عشق
چشم دل ما بر ثمر تازه ی کس نیست
عرفی مرو از میکده در صومعه، کانجا
کس را غم مخموری و خمیازه ی کس نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۴
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۸
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر به دیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت
عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
به ندامت بکشم گر که کنندم به بهشت
ترک دین در ره معشوق گناه است، ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت
عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
به ندامت بکشم گر که کنندم به بهشت
ترک دین در ره معشوق گناه است، ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دوش دل ناگشته سیر از وصل او بیهوش گشت
لیک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
مرده ام زین غم که ناگه نیش ها در وی خلد
دوش چون دل با خیال دوست هم آغوش گشت
آن که دوش و دست او سجاده و تسبیح داشت
جام می بر کف برون آمد، سبو بر دوش گشت
جان و دل دیدند هر گه با لقایش در سخن
این تمامی چشم گردید، او سراسر گوش گشت
من خدنگ ناله شب دزدیدم از لذت به دل
غافلان گویند عرفی از فغان خاموش گشت
لیک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
مرده ام زین غم که ناگه نیش ها در وی خلد
دوش چون دل با خیال دوست هم آغوش گشت
آن که دوش و دست او سجاده و تسبیح داشت
جام می بر کف برون آمد، سبو بر دوش گشت
جان و دل دیدند هر گه با لقایش در سخن
این تمامی چشم گردید، او سراسر گوش گشت
من خدنگ ناله شب دزدیدم از لذت به دل
غافلان گویند عرفی از فغان خاموش گشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست
بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
آنان که حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
از شوق می تپید و ز بیم تو عمرها
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی به دام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست
بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
آنان که حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
از شوق می تپید و ز بیم تو عمرها
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی به دام صلح
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
زهی طروات حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا
کدام خوب علم گشت در جهان به وفا
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا
بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما
زدودهاند حریفان ز دل غم کم و بیش
بریدهاند زبان غازیان ز چون و چرا
اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رَهی ز میکده نزدیکتر مدان به خدا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا
کدام خوب علم گشت در جهان به وفا
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا
بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما
زدودهاند حریفان ز دل غم کم و بیش
بریدهاند زبان غازیان ز چون و چرا
اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رَهی ز میکده نزدیکتر مدان به خدا