عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
تا دمی دامان وصلش دست شوقم سر دهد
هر زمان بهر فریبم وعده دیگر دهد
دل زعشقم جمع کرده و راندم از کوی خویش
همچو صیّادی که صید نیم بسمل سر دهد
تاب چون آرم، که یاد مهربانیهای او
هر زمان دلداری شوق هجوم آور دهد
از خلاف وعده‌ام شد منعفل، وز اضطراب
رفت از یادش که بازم وعده دیگر دهد
حال میلی با شدش خاطرنشان، از اعتماد
چون خورد می‌با رقیبان، باده‌اش کمتر دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ز نیازمندی من،‌ گرش احتراز باشد
نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد
به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم
تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد
ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری
که به ناز چشم مستت، اثر نیاز باشد
ز کجاست بخت آنم، که نهانی از رقیبان
نظری کنی به سویم،‌ که بیان راز باشد
به کسی فتاده کارم، که به صد خلاف وعده
نه به عذرخواهی آید، نه بهانه‌ساز باشد
به رهی که با رقیبان گذریّ و سوی میلی
نگهی کنی، چه گویم که چه جانگداز باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
پاره سازد غم تو رشته تدبیر امید
بگسلد زورگر کین تو زنجیر امید
بارها رهزن غم، قافله صبر مرا
کرده تاراج و شده باعث شبگیر امید
زان همی خیزدم از دل شرر نومیدی
که مرا آمده بر سنگ جفا تیر امید
می‌شوم زود تسلی و ز بس نومیدم
نسزد دست وفای تو عنانگیر امید
میلی از صیدگه عشق بپرهیز که هست
کمترین صید درین بادیه، نخجیر امید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دلم به غمزه آن شوخ دلربا چه کند
به زیر تیغ بلا، صید مبتلا چه کند
به مدعای دل آن به که ملتفت نشود
وگرنه با دل بسیار مدعا چه کند
حیای عشق نشود مانع از نظاره مشوق
دمی که شوق هجوم آورد حیا چه کند
مدار کارکنان کرشمه را بیکار
بگو که فتنه چه پردازد و بلا چه کند
بدار بهر خدا دست از دعا میلی
به طالعی که نگونسار شد، دعا چه کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
زلفت زبان طعنه به بخت نگون کشید
آهوی عقل را به کمند جنون کشید
نزدیک شد که مهر سرایت کند درو
چون می ز بس که خون دل گرمخون کشید
می با تو غیر خورد و ز بخت زبون مرا
از بزم وصل، شحنهٔ غیرت برون کشید
صد مرغ دل تپید ز پا بستگی به خاک
صیاد غمزهٔ تو چو دام فسون کشید
وقت نصیحت خرد آن مست در رسید
پندش ز یک نظاره به حرف جنون کشید
میلی به بزم رشک، علی‌رغم مدعی
خونابهٔ ستم چو می لاله‌گون کشید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اول عشق است، جای بی‌وفایی‌ها نبود
زود مستغنی گذشتی، جای استغنا نبود
ناامیدی بین که دارد خوشدلم با یک نگاه
آنکه شاد از وی به صد پرسش دل شیدا نبود
نوگرفتاری به راه امروز گویا دیده است
ورنه دیروز این قدر مستغنی و خودرا نبود
از چه بود آن اضطراب و گرمی افروختن
قتل چون من ناکسی را حاجت اینها نبود
تاجر عشقت متاع دل به نقد غم خرید
ورنه هرگز در ضمیرم فکر این سودا نبود
تا نبود آموزگار یار و میلی حسن و عشق
آن‌چنان نامهربان و این‌چنین رسوا نبود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل چون ز بی‌وفایی او یاد می‌کند
پیش خیال او گله بنیاد می‌کند
زان گونه گرم خواهش داد است از تو دل
کش داد می‌دهیّ و همان داد می‌کند
پیغام قتل کز تو رقیب آورد به من
نومیدی‌ام ببین که مرا شاد می‌کند
قتل مرا کرشمه جلاد او بس است
بیهوده شحنه اجل امداد می‌کند
از ذوق من به بند تو خلقی فتاده‌اند
صید تو کار آهوی صیاد می‌کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بار غم سنگین‌دلان بر جان غم‌فرسا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چاره‌سازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتم‌سرا پر شیون است
خلق یک‌یک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را،‌ کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان،‌ همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی،‌ گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بی‌رحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینه‌خواه می‌آید
که بوی فتنه ز گرد سپاه می‌آید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه می‌آید
به هر طرف که نگه می‌کند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بی‌گناه می‌آید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه می‌آید
به ناامیدی آن غمزه‌ام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه می‌آید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان به‌نظر دود آه می‌آید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاه‌گاه می‌آید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گل خون بر سر خار مژه‌ام تیز آمد
باز در دل غم آن غمزه خونریز آمد
دشمنان باز به نامم چه گنه ساخته‌اند
که پیام تو به سویم گله‌آمیز آمد
باز هر لحظه به یاد تو دهد عربده‌ای
آه کاین می چه بلا عربده‌انگیز آمد
بود چون بوالهوسان را سر زلف تو به دست
دل ما در خم فتراک دلاویز آمد
مرعی شکر که تا آخر حسن تو نبود
که چها بر سر ما زان خط نوخیز آمد
برس ای مرگ و ز محرومی وصلم برهان
که به جان میلی بیمار ز پرهیز آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز مجلس دوست رفت و دشمن آمد
دلا منشین که وقت رفتن آمد
ز جا دشوار خیزم، بس که بی او
ز مژگان خون دل در دامن آمد
ز غمناکی، به گوشم صوت مطرب
ملال‌انگیزتر از شیون آمد
زد آتش آه دل در پنبه داغ
مرا برق بلا در خرمن آمد
به گردن بینمت خون جهانی
ترا دستی مگر در گردن آمد؟
مرا آن غمزه تیری بر جگر زد
کزان صد چاک در پیراهن آمد
نیامد، گر کسی رفت از پی دوست
وگر آمد، به کام دشمن آمد
ز من نشنیده میلی وز پی‌اش رفت
به آخر بر سر حرف من آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بیمار غم از مردن، اندیشه بسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بی‌مصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی،‌ کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی،‌ دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزم‌نشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوش‌آهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافله‌ای چون تو نالان جرسی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر طرف از تو دل سوخته داغی دارد
چشم بد دور، چه آراسته باغی دارد
تا دگر از که فریبی ز جنون خورده که باز
دل بر هم زده، آشفته دماغی دارد
اضطراب طلب از بس که غلو کرد به دل
یک دم آرام کجا بهر سراغی دارد
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند
مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
بی‌کسی بین که به صحرای بلا چون میلی
کشته عشق، نظر بر ره زاغی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
آن پری چون زلف در پا می‌کشد
خلق را در دام سودا می‌کشد
می‌شوم آسوده گر دست اجل
از دلم تیر جفا وا می‌کشد
آه کز بیچارگیها مرگ هم
از سر بیمار غم، پا می‌کشد
دل هم آزاری اگر از دیده دید
انتقام خویش از ما می‌کشد
وه که میلی را دوا از یاد رفت
بس که درد ‌بی‌مدوا می‌کشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
از بس که دایم بی‌گنه آزرده‌ام از یار خود
شرمندگیها می‌کشم، پیش نصیحت‌کار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم،‌ درمانده‌ام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
در گوشه غم خوشدلم، با ناله‌های زار خود
دانسته از حالم بتر، هر روز از روز دگر
از ذوق این، هر دم خبر می‌پرسد از بیمار خود
مستی که دارم والهم، در پای او گر جان دهم
صد منت دیگر نهم، بر جان منت‌دار خود
دل از من آن آشوب جان، برد و پی دفع گمان
گه دوستم با دشمنان، گه یار با اغیار خود
در بزم‌سازی دم‌به‌دم، بی‌تابم از داغ ستم
پیش تو باید بودنم، شرمنده از اطوار خود
گم شد دل پر آرزو، من در‌به‌در در جست‌وجو
میلی بیا بگذر ازو، دیگر مکن آزار خود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بر یاد قدّ او چو می تاب می‌دهند
در دل هزار نخل بلا آب می‌دهند
هر شب هزار دیده به نوفان عشق تو
از گریه رخت خواب به سیلاب می‌دهند
مژگان و غمزه تو به گاه نگاه تیز
پیکان و پر به ناوک پرتاب می‌دهند
خوبان به غمزه از اجلم باز می‌خرند
از مرگ می‌کشند و به قصاب می‌دهند
در حیرتم ز خیل خیالت که شام مرگ
در تنگنای دیده ره خواب می‌دهند
سوز درون و ضعف تن و اضطراب دل
یاد از هلاک میلی بی‌تاب می‌دهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چندان شب غم آه دل تنگ برآورد
کآیینه صبح از نفسش زنگ برآورد
سر‌گرم به رسوایی عشقیم که ما را
ز اندیشه ناموس و غم ننگ برآورد
در خرمن صبر من دیوانه زد آتش
هر آه که دور از تو دل تنگ برآورد
لاله پی بگرفتن دامان تو دستی‌ست
کز خاک، شهید تو به این رنگ برآورد
شد بر رخ میلی در غم بسته که آن شوخ
از آب و گل صلح،‌ در جنگ برآورد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
شرح الم دوری، در خامه نمی‌گنجد
این قصه بی‌پایان، در نامه نمی‌گنجد
دل می‌تپد و ترسم از سینه برون افتد
کز شادی غمهایش، در جامه نمی‌گنجد
مکتوب مرا قاصد،‌ بیهوده مبر سویش
در بزم طربناکان، غمنامه نمی‌گنجد
حسن تو براندازد،‌ صبر و خرد و دین را
در زاویه خلوت،‌ هنگامه نمی‌گنجد
چون عشق به شاگردان، تعلیم جنون گوید
در حلقه نادانان، علامه نمی‌گنجد
سر در مکش ای زاهد، در غمکده میلی
در مجلس سربازان، عمامه نمی‌گنجد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ره غلط کرده خیالش به دل ریش آمد
همچو شاهی که به ویرانه درویش آمد
خواری و زاری من دید و به حالم نگریست
آشنایی که درین گوشه مرا پیش آمد
هیچ کس در پی رسوایی دل نیست، ولی
چه توان، چون ز تحمل غم دل بیش آمد
نقد جان بر سر دل عاقبت‌الامر نهاد
هر که سوی تو به دنبال دل خویش آمد
نیش عقرب ز یکی بیش ندیدیم، ولی
عقرب زلف ترا هر سر مو نیش آمد
ای مسلمان که دل اندر گرو دین داری
بر حذر باش که آن کافر بد کیش آمد
لب پر شور تو در خاطر میلی بگذشت
تازه بازم نمکی بر جگر ریش آمد