عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی میکشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیّا میکند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بیزبانی میکنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیهپوشی مرا
دیدهام تا حلقههای زلف چین بر چین او
میشود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
غم مهیّا میکند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بیزبانی میکنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیهپوشی مرا
دیدهام تا حلقههای زلف چین بر چین او
میشود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دلم از غصّه رنجورست امشب
زتن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمة آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیّاض گویی
چراغ ماه بینورست امشب
زتن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمة آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیّاض گویی
چراغ ماه بینورست امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر برین قامت فزاید جلوة آن دلفریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم میکند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موجخیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم میکند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موجخیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گلِ بیرنگِ عشق چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دل تهی از خون شد و دیده چو کوثر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطرة اشکم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیّاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطرة اشکم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیّاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گهی که دیده نه بر روی آن صنم بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانة اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
ز هر چه غیر تو عمریست بینیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخمهای تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیّاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانة اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
ز هر چه غیر تو عمریست بینیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخمهای تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیّاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نی همین ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیدهام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّتها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر دادهایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیدهام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّتها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر دادهایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بینور ما شمع مزار ما بس است
تیرهبختیهای عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بیاعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی دادهایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
تیرهبختیهای عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بیاعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی دادهایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صحرا خوش است و دشت خوش است و چمن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
اینآرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفتوگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
اینآرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفتوگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چون مُهر لب به شکوة آن تندخو شکست
رنگ حیا به چهرة محجوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا ز بیم، رنگِ رخ آرزو شکست
چون گل جگر ز هجر ویم لخت لخت ریخت
دل همچو غنچه در غم او تو بتو شکست
تن خاک گشت و جان به هوای تو پایدار
صد شکر می نریخت اگرچه سبو شکست
فیّاض چون نهان کنم این غم! که بارها
رنگ رخ مرا نگهش رو به رو شکست
رنگ حیا به چهرة محجوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا ز بیم، رنگِ رخ آرزو شکست
چون گل جگر ز هجر ویم لخت لخت ریخت
دل همچو غنچه در غم او تو بتو شکست
تن خاک گشت و جان به هوای تو پایدار
صد شکر می نریخت اگرچه سبو شکست
فیّاض چون نهان کنم این غم! که بارها
رنگ رخ مرا نگهش رو به رو شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از هستی تو عالم دیوانه پر شدست
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشردهاند که آدم سرشتهاند
خمها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دلهای خلق ازو
هر یک به عشوههای جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشردهاند که آدم سرشتهاند
خمها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دلهای خلق ازو
هر یک به عشوههای جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بازم از نو به کمین غمزة پنهانی هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف مینگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژهام تاختنی میآرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف مینگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژهام تاختنی میآرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل که بیزخم تو باشد به جهان خرّم نیست
زخم را از تو رواجیست که با مرهم نیست
غم بیهوده مرا از سروسامان انداخت
گر بدانم که غم کیست که دارم، غم نیست
هر گل نغمه که خوناب دل از وی نچکد
در سراپردة ساز غم ما محرم نیست
گر سر زلف تو گاهی شکن طرّه بخست
تیرهروزی دلم را ز تو باعث کم نیست
کام دنیا نگشاید دل ما را فیّاض
داغ ما چشم سیه کردة این مرهم نیست
زخم را از تو رواجیست که با مرهم نیست
غم بیهوده مرا از سروسامان انداخت
گر بدانم که غم کیست که دارم، غم نیست
هر گل نغمه که خوناب دل از وی نچکد
در سراپردة ساز غم ما محرم نیست
گر سر زلف تو گاهی شکن طرّه بخست
تیرهروزی دلم را ز تو باعث کم نیست
کام دنیا نگشاید دل ما را فیّاض
داغ ما چشم سیه کردة این مرهم نیست