عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به همواری تهی کن از غم لیلی و شان دل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دل غمدیده بدنبال کسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از غم لیلی بوادی گرچه مجنون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
رفته در محفل سخن از آتشین روئی که دوش
شمع را دیدم که از اندازه بیرون می گریست
خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال
وای بر بیگانه کانجا آشنا خون می گریست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بیم شبیخون میگریست
دیده خونبار ما بود آنکه در محفل طبیب
هر زمان در حسرت آن لعل میگون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
رفته در محفل سخن از آتشین روئی که دوش
شمع را دیدم که از اندازه بیرون می گریست
خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال
وای بر بیگانه کانجا آشنا خون می گریست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بیم شبیخون میگریست
دیده خونبار ما بود آنکه در محفل طبیب
هر زمان در حسرت آن لعل میگون میگریست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
تا بمن از ناز ساقی سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دیگر دلم خدنگ جفا رانشان شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
برگیر مهر از آنکه بکام دل تو نیست
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ما را که با تو غیر وفا در میانه نیست
بی جرم می کشی تو و هیچت بهانه نیست
از دل کدام شب که مرا خون روانه نیست
باشم شهید عشق وجزاینم نشانه نیست
شادم زبی تعلقی خود که در چمن
هرگز مرا بشاخ گلی آشیانه نیست
هر چند دست و پا زند وتا کجا رسد
غرقه درین محیط که هیچش کرانه نیست
نازش ز حد گذشته و گرنه کدام شب
صد کاروان اشگ بکویش روانه نیست
مارا مدام ذوق اسیری فکنده است
ورنه غبار خاطر ما آب ودانه نیست
گرد آوریم مشت خسی از حریم باغ
خاری که می کشیم پی آشیانه نیست
مشکل طبیب در دلش آهت اثر کند
کاین آتش نهفته هنوزش زبانه نیست
بی جرم می کشی تو و هیچت بهانه نیست
از دل کدام شب که مرا خون روانه نیست
باشم شهید عشق وجزاینم نشانه نیست
شادم زبی تعلقی خود که در چمن
هرگز مرا بشاخ گلی آشیانه نیست
هر چند دست و پا زند وتا کجا رسد
غرقه درین محیط که هیچش کرانه نیست
نازش ز حد گذشته و گرنه کدام شب
صد کاروان اشگ بکویش روانه نیست
مارا مدام ذوق اسیری فکنده است
ورنه غبار خاطر ما آب ودانه نیست
گرد آوریم مشت خسی از حریم باغ
خاری که می کشیم پی آشیانه نیست
مشکل طبیب در دلش آهت اثر کند
کاین آتش نهفته هنوزش زبانه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چو خنجر ستم آن ترک لشگری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کسی راه غمش را سر نبردست
ازین خونخواره ره جان درنبردست
چه دامست این که یک فرخنده طایر
برون زین دام بال و پر نبردست
بجز من کاورم دین و دلت پیش
کسی کالا بغارتگر نبردست
هلاک همت آن تشنه کامم
که نام چشمه کوثر نبردست
چگویم از گرفتاری به مرغی
که هرگز سر بزیر پر نبردست
کسی از روز ما آگاهیش نیست
که در هجران شبی را سر نبردست
طبیب از عشق با آنکس چگویم
کزین می بهره یک ساغر نبردست
ازین خونخواره ره جان درنبردست
چه دامست این که یک فرخنده طایر
برون زین دام بال و پر نبردست
بجز من کاورم دین و دلت پیش
کسی کالا بغارتگر نبردست
هلاک همت آن تشنه کامم
که نام چشمه کوثر نبردست
چگویم از گرفتاری به مرغی
که هرگز سر بزیر پر نبردست
کسی از روز ما آگاهیش نیست
که در هجران شبی را سر نبردست
طبیب از عشق با آنکس چگویم
کزین می بهره یک ساغر نبردست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
رفت حسن تو و عشقت بدل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صیاد را نگر که چه بیداد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - نوایی
غمش در نهانخانهٔ دل نشیند
بنازی که لیلی به محل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
بنازی که لیلی به محل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گله ام از تو مپندار که از دل برود
بر دلم از تو غباریست که مشکل برود
چند دل از پی اندیشه باطل برود
جای رحمست بر آنکس که پی دل برود
خلق را بیم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتی من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره لیلی و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجوئی ما آئی باز
گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود
بیگنه یار مرا کشت و ندانست دریغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن میدهدم باز طبیب
که شوم بی خبر از خویش و ز محفل برود
بر دلم از تو غباریست که مشکل برود
چند دل از پی اندیشه باطل برود
جای رحمست بر آنکس که پی دل برود
خلق را بیم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتی من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره لیلی و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجوئی ما آئی باز
گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود
بیگنه یار مرا کشت و ندانست دریغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن میدهدم باز طبیب
که شوم بی خبر از خویش و ز محفل برود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
خط بر رخ یار خوش نباشد
در گلشن و خار، خوش نباشد
رعناست اگر چه سرو آزاد
پیش قد یار خوش نباشد
تو با دل شاد زی که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هر چند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشین که ما را
جز ترک دیار خوش نباشد
زین بیش که میکنی تغافل
از یار به یار خوش نباشد
برغرقه، کران خوشست و مارا
زین بحر کنار خوش نباشد
بی عشق صنم بفتوی ما
از دیر گذار خوش نباشد
سرگشته او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبیب روز خوش نیست
غیر از شب تار خوش نباشد
در گلشن و خار، خوش نباشد
رعناست اگر چه سرو آزاد
پیش قد یار خوش نباشد
تو با دل شاد زی که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هر چند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشین که ما را
جز ترک دیار خوش نباشد
زین بیش که میکنی تغافل
از یار به یار خوش نباشد
برغرقه، کران خوشست و مارا
زین بحر کنار خوش نباشد
بی عشق صنم بفتوی ما
از دیر گذار خوش نباشد
سرگشته او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبیب روز خوش نیست
غیر از شب تار خوش نباشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶