عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زانست خلل که طبع بدکردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از شعوت تا عشق ره بسیار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
بر کعبهٔ نیستی طوافی دارد
عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن در دل من آگاه است
زیرا دل من چو آب صافی خوش است
آب صافی آینه‌دار ماه است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۸
ای در دل من نشسته شد وقت نشست
ای توبه شکن رسید هنگام شکست
آن بادهٔ گلرنگ چنین رنگی بست
وقت است که چون گل برود دست بدست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست
جانی و دلی و جان و دل مست تراست
اندر سر ما عشق تو پا میکوبد
دستی میزن که تا ابد دست تراست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون می‌نزند رهی ره او که زده است
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۵
ای شب چه شبی که روزها چاکر تست
تو دریائی و جان جان اخگر تست
اندر دل من شعله زنانست امشب
آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۱
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
وین دل که در این قالب من هر شب و روز
با من ز برای او به جنگست ز چیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۴
این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست
وین باده به جز در قدح سودا نیست
تو آمده‌ای که بادهٔ من ریزی
من آن باشم که باده‌ام پیدا نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۸
بازآی که یار بر سر پیمانست
از مهر تو برنگشت صد چندانست
تو بر سر مهری که ترا یکجانست
او چون باشد که جان جان جانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰
با شب گفتم گر به مهت ایمانست
این زود گذشتن تو از نقصانست
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت
ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۱
تا شب میگو که روز ما را شب نیست
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۲
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۳
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۳
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۴
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۷
بر جزوم نشان معشوق منست
هر پارهٔ من زبان معشوق منست
چون چنگ منم در بر او تکیه زده
این ناله‌ام از بنان معشوق منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۰
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
باری دل من جز صفت گل نگرفت
بی‌حاصلیم جز ره حاصل نگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۱
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۲
بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست