عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳
هرزه کمر نبستهام کینه ی روزگار را
یاور خویش کردهام صاحب ذوالفقار را
بیم خزان چه میکند در چمن امید من
من که به اشک آتشین آب دهم بهار را
ما و امید سجده ی خاک دری که تا ابد
سرمه ی وعده میدهد دیده ی انتظار را
سینه به داغ دل دهم، در غم عشق تا به کی
در شکنم به کام دل حسرت لالهزار را
سر نکشد ز خاک غم دانه ی آرزوی من
چند شفیع آورم دیده ی اشکبار را
جیبِ نفس چه میدرد ناله ی دلکشی که من
در کف عشق دادهام دامن اختیار را
چند چو فیّاض کند دیده ی من قطار اشک
گریه برون نمیبرد از دل من غبار را
یاور خویش کردهام صاحب ذوالفقار را
بیم خزان چه میکند در چمن امید من
من که به اشک آتشین آب دهم بهار را
ما و امید سجده ی خاک دری که تا ابد
سرمه ی وعده میدهد دیده ی انتظار را
سینه به داغ دل دهم، در غم عشق تا به کی
در شکنم به کام دل حسرت لالهزار را
سر نکشد ز خاک غم دانه ی آرزوی من
چند شفیع آورم دیده ی اشکبار را
جیبِ نفس چه میدرد ناله ی دلکشی که من
در کف عشق دادهام دامن اختیار را
چند چو فیّاض کند دیده ی من قطار اشک
گریه برون نمیبرد از دل من غبار را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر مستییی ز لعل بتان میکنیم ما
در مستی شراب نهان میکنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان میکنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد میکند
ورنه ز شکوه منع زبان میکنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفتهایم
سودی که میکنیم زیان میکنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غمنامهها به دوست روان میکنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکردهایم
کاری که کردهایم همان میکنیم ما
فیّاض میشویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان میکنیم ما
در مستی شراب نهان میکنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان میکنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد میکند
ورنه ز شکوه منع زبان میکنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفتهایم
سودی که میکنیم زیان میکنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غمنامهها به دوست روان میکنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکردهایم
کاری که کردهایم همان میکنیم ما
فیّاض میشویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان میکنیم ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آتش چکد چو آب ز طرز بیان ما
گویی که شعلهایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامة شکستهنویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمیبرد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
گویی که شعلهایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامة شکستهنویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمیبرد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفتهای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بیپروای ما
با وجود این دیت میخواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پروردهایم
تند بر گوش تغافل میخورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بستهتر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شدهایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کردهایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باختهایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بیپروای ما
با وجود این دیت میخواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پروردهایم
تند بر گوش تغافل میخورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بستهتر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شدهایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کردهایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باختهایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کردهام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیهپوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
به مرگ عیش سیهپوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بستم ز چارگوشة عالم نگاه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکردهایم
تا فرق کردهایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به در آرد گواه را
فیّاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمة آن خاک راه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکردهایم
تا فرق کردهایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به در آرد گواه را
فیّاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمة آن خاک راه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ میبینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم دادهام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیدهام این آشنایی را
نمیسازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بیوفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم دادهام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیدهام این آشنایی را
نمیسازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بیوفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دلم از غصّه رنجورست امشب
زتن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمة آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیّاض گویی
چراغ ماه بینورست امشب
زتن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمة آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیّاض گویی
چراغ ماه بینورست امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر برین قامت فزاید جلوة آن دلفریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم میکند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موجخیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم میکند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موجخیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دل تهی از خون شد و دیده چو کوثر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطرة اشکم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیّاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطرة اشکم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیّاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صحرا خوش است و دشت خوش است و چمن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
اینآرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفتوگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
اینآرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفتوگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟