عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر شادم از غم رهایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ز خون دیده و لخت جگر رنگین شبی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
دل پر حسرتی دارم غم کم فرصتی دارم
نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم
نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم
به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم
اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد
صلایی می توانم زد دل پر حسرتی دارم
نبرد سینه صافی داد بر دل می توانم داد
حریفم روزگار افتاده،در ششدر لتی دارم
اسیر از کوه غم بالیدم آخر درد یار شدم
چه دانستم که با این نا امیدی قوتی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
نیم دیوانه تنها با محبت همسری دارم
سخن با خویش می گویم دلی با دیگری دارم
برای امتحانم رخصت پرواز می بخشد
مگر صیاد پندارد که من بال و پری دارم
به نقش پا رسانم نسبتی در خاکساریها
که لبریز شکست خویش بر کف ساغری دارم
تنک سرمایه ام از اشک و شوق گریه ای در دل
نه چون مینا دماغ خشکی و چشم تری دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ستمکش چون دل خس پاره آتش دلی دارم
تماشا باده پیما بی محابا قاتلی دارم
برای سنگ طفلان از قفس پرواز می خواهم
رسا افتاده اقبالم جنون کاملی دارم
چنان مستانه مگریم که پنداری سری دارم
چنان بیگانه می خندی که پنداری دلی دارم
پرستارم به جای گریه گل خندد اگر داند
که در پیرهن هر تب شفای عاجلی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
گاه با مجنون و گاهی با صبا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
پیمان توبه در صف مستان شکسته ایم
پیمانه ای بیار که پیمان شکسته ایم
حیرت دلیل و کعبه مقصود دور و ما
در پای سعی خار مغیلان شکسته ایم
آن نخل تازه ایم که از تندباد غم
سر تا قدم چو زلف پریشان شکسته ایم
از ضعف طالع است که بر روی روزگار
پیوسته همچو رنگ اسیران شکسته ایم
ای عندلیب از چه شدی خصم جان ما
شاخ گلی مگر زگلستان شکسته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
چون توکل هر کجا رفتیم استغنا زدیم
هر چه را دیدیم همچون سیل پشت پا زدیم
دیده و دل بی تو داد اشک و آه ما نداد
خویش را گاهی بر آتش گاه بر دریا زدیم
هر کجا رفتیم خضر راه ما غم بود غم
گر دچار خوشدلی گشتیم بر تنها زدیم
درد سر می داد ما را بالش آسودگی
خواب راحت چون شرر بر بستر خارا زدیم
بی نیازیم از تماشای گلستان چون اسیر
تا گل عشرت به سر از پنبه مینا زدیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
زخم دل گر شده بیکار به مرهم ندهیم
گل بی خنده به سیرابی شبنم ندهیم
چشم صلح از تو نداریم مکش منت ناز
جنگ بی آشتیی را به دو عالم ندهیم
حسن و عشق از دو طرف خوب به هم ساخته اند
دل ما غیر تو نستاند و ما هم ندهیم
خو به غم بسکه گرفتیم اگر خاک شویم
کف خاکی به بهای دل بی غم ندهیم
عشق آن ترک ستم پیشه غیور است اسیر
چون به او ملک دل خویش مسلم ندهیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
لخت جگر پاره بر آه نفس افشان
دامان گل و لاله به پای قفس افشان
افسردگی از هستی ما دود برآورد
ای شعله گلابی به گریبان خس افشان
ای گریه بیا قافله سالار جنون باش
تخم اثر ناله به دشت جرس افشان
معراج طلب هست به مطلب نرسیدن
از پاس طلب دامن بر دسترس افشان
تا چند اسیر از غم لعل تو گدازد
یک قطره ازین باده به کام هوس افشان
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
حال زار مرا تماشا کن
اعتبار مرا تماشا کن
نگهش از نگه گریزان است
چشم یار مرا تماشا کن
شعله باغم شرار نشناسم
گل و خار مرا تماشا کن
از غبارم غبار خاطرها
انتظار مرا تماشا کن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
مبین خوار اگر هست اگر نیستم من
نظر کن که در آتش کیستم من
اگر ضامن یک جهان انتقامم
که خندید آیا که نگریستم من
همه حیرتم سر به سر انفعالم
نه عاقل نه دیوانه ام چیستم من
مشو ای فلک هرزه بدنام قتلم
همین بس که دور از رخی زیستم من
اسیر اینقدر قابل گفتگو نیست
مکش زحمت انگار کن نیستم من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
چشم بیگانگی پناه ببین
مژه فتنه دستگاه ببین
پاره دل نثار دامن اشک
گریه شد ناله گاه گاه ببین
سرنوشت نیاز و ناز بخوان
سرگذشت گدا و شاه ببین
دعوی غبن جورها دارم
چه کنم شرم عذرخواه ببین
کهنه دعوای تازه ای دارم
محضر دل بخوان گواه ببین
به سر خود به جان باده و گل
به اسیر وفا گناه ببین
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
صبر و شکیب دیده و جان و دلم از او
غافل کسی که می شمرد غافلم از او
از برق یک نگاه دو حاصل برم زعمر
گردیده کام دیده و دل حاصلم از او
بندم ز ناله دست فلک از شکست دل
ترسم که حل شود بغلط مشکلم از او
آخر مرا به سیر بیابان برد اسیر
سیلاب اشک خویش که پا در گلم از او
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
طفل است و بدخو جوید بهانه
در عشق دارد ما را فسانه
مانند قمری سر بر نکردیم
بی حلقه دام از آشیانه
هرکس به نوعی دارد فغانی
ما را خموشی آمد ترانه
ما را دو چیزش سرگشته دارد
آه از تغافل داد از بهانه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
به سویم آمدی شیدای خویشم ساختی رفتی
بدین روزم نشاندی بیوفا انداختی رفتی
چه رنگین گشتم از تاراج شوخی آفرین بادا
زدی بستی و کشتی سوختی پرداختی رفتی
چه رحم است این چه انصاف است ظالم اختراع است این
زدی صیدی به خاک ره فکندی تاختی رفتی
مروت اینچنین عاجز نوازی اینچنین باید
ز پا افتاده ای دیدی و قد افراختی رفتی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
خراب گشته ز ویرانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
همه نازی نیاز می بینی
شوخی و امتیاز می بینی
سوخت دل مغز استخوان مرا
شمع خلوت گداز می بینی
با نگه آشنا نمی گردد
چشم الفت نواز می بینی
در میان سهی قدان خود را
چقدر سرفراز می بینی
عالم از طره تو سنبل کار
باغ عمر دراز می بینی
زور بازوی نازها دیدی
امتحان نیاز می بینی
مژه در گرد فتنه پنهان است
گوشه چشم راز می بینی
کشور اشک و آه ماست اسیر
به نشیب و فراز می بینی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
نمی دانم زبان دادخواهی
گرفتار توام خواهی نخواهی
اگر صیقل گر لطفت نباشد
چه خواهم کرد با این رو سیاهی
قناعت می دهد داد دل ما
در این کشور گدایی پادشاهی
دماغ دشمنی با کس ندارم
خجالت می کشم از کینه خواهی
چنان چشمم به رویش گشته حیران
که نشناسد سفیدی از سیاهی
سراپا انتخاب خاطر ماست
برای ما نگهدارش الهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
دیده از جوش گریه دریایی
سینه از شور ناله صحرایی
بی سر و پا دویدگان تو را
دشت یک سینه داغ رسوایی
همه جا با ستمکشان تو را
مهر یک زخم ناشکیبایی
سوخت دور از تو جوش انجمنم
نتوان بود صید تنهایی