عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
ای دل ار عاشقی بیا خوش باش
رو چو ما صادقی بیا خوش باش
خوش بلائیست عشق بالایش
جان فدا کن درین بلا خوش باش
همه کس خوش بود به ساز و سزا
تو بساز و به ناسزا خوش باش
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا خوش باش
جان به باد هوا سپار ای دل
به هوایش در آن هوا خوش باش
خوش عزیز است عمر و می گذرد
مگذارش مرو بیا خوش باش
خوش بود گفتهٔ خوش سید
خوش بخوان راست در نوا خوش باش
رو چو ما صادقی بیا خوش باش
خوش بلائیست عشق بالایش
جان فدا کن درین بلا خوش باش
همه کس خوش بود به ساز و سزا
تو بساز و به ناسزا خوش باش
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا خوش باش
جان به باد هوا سپار ای دل
به هوایش در آن هوا خوش باش
خوش عزیز است عمر و می گذرد
مگذارش مرو بیا خوش باش
خوش بود گفتهٔ خوش سید
خوش بخوان راست در نوا خوش باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
ای دل ار چه شکسته ای خوش باش
با غمش عهد بسته ای خوش باش
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
وز جفا گر چه خسته ای خوش باش
خوش نباشد غم جهان خوردن
از جهان گر گستته ای خوش باش
دنیی و آخرت رها کردی
از همه باز رسته ای خوش باش
بود بندی ز عقل بر پایت
از چنین بند جسته ای خوش باش
بزم عشقست و عاشقان سرمست
با حریفان نشسته ای خوش باش
دل سید شکستهٔ عشق است
گر تو چون او شکسته ای خوش باش
با غمش عهد بسته ای خوش باش
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
وز جفا گر چه خسته ای خوش باش
خوش نباشد غم جهان خوردن
از جهان گر گستته ای خوش باش
دنیی و آخرت رها کردی
از همه باز رسته ای خوش باش
بود بندی ز عقل بر پایت
از چنین بند جسته ای خوش باش
بزم عشقست و عاشقان سرمست
با حریفان نشسته ای خوش باش
دل سید شکستهٔ عشق است
گر تو چون او شکسته ای خوش باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
به گوش و هوش من آمدند ای ساقی دوش
که جام جم بستان و می حلال بنوش
بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست
مدام همدم جامند و خم می در جوش
گشوده برقع صورت ز روی معنی باز
هزار جان شده حیران و عقلها مدهوش
به عشق ساقی رندان که جان من به فداش
سبوی مجلس رندان خوش کشم بر دوش
به مشت گل نتوان آفتاب را اندود
بگو به عاشق مستی که عشق را می پوش
به گندمی اگر آدم بهشت را بفروخت
تو باز خر به جوی و به نیم جو بفروش
شنو که سید سرمست وعظ می گوید
بگو خطیب مخوان خطبه یک زمان خاموش
که جام جم بستان و می حلال بنوش
بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست
مدام همدم جامند و خم می در جوش
گشوده برقع صورت ز روی معنی باز
هزار جان شده حیران و عقلها مدهوش
به عشق ساقی رندان که جان من به فداش
سبوی مجلس رندان خوش کشم بر دوش
به مشت گل نتوان آفتاب را اندود
بگو به عاشق مستی که عشق را می پوش
به گندمی اگر آدم بهشت را بفروخت
تو باز خر به جوی و به نیم جو بفروش
شنو که سید سرمست وعظ می گوید
بگو خطیب مخوان خطبه یک زمان خاموش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به جز درد سر از غافل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
علم صید است و قید کن محکم
یاد میگیر و مینویسش هم
نفسش جان به عالمی بخشد
هر که با جام می بود همدم
گر جهانی به غم گرفتارند
دل شادان ما بود بیغم
اسم اعظم مرا چو خرم کرد
نخورم غم ز صاحب اعظم
عقل خود را بزرگ میدارد
نزد من کمتر است از هر کم
مقدم ما مبارک است به فال
ذوقها میرسد در این مقدم
نعمتاللّه به عالمی میداد
بندگان سرخوشند و سید هم
یاد میگیر و مینویسش هم
نفسش جان به عالمی بخشد
هر که با جام می بود همدم
گر جهانی به غم گرفتارند
دل شادان ما بود بیغم
اسم اعظم مرا چو خرم کرد
نخورم غم ز صاحب اعظم
عقل خود را بزرگ میدارد
نزد من کمتر است از هر کم
مقدم ما مبارک است به فال
ذوقها میرسد در این مقدم
نعمتاللّه به عالمی میداد
بندگان سرخوشند و سید هم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
ای نفس شوخ چشم مرو در قفای نان
جانت مده به باد هوا در هوای نان
بگشادهای چو کاسه دهان در خیال آش
مانند سفره حلقه به گوشی برای نان
بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرمدار
حیف است کآبروی فروشی بهای نان
آدم برای دانهٔ گندم بهشت هشت
تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان
هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس تو را
گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان
دل را شراب ده که همین است دوای دل
نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان
از خوان نعمتاللّه اگر خوردهای طعام
چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان
جانت مده به باد هوا در هوای نان
بگشادهای چو کاسه دهان در خیال آش
مانند سفره حلقه به گوشی برای نان
بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرمدار
حیف است کآبروی فروشی بهای نان
آدم برای دانهٔ گندم بهشت هشت
تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان
هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس تو را
گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان
دل را شراب ده که همین است دوای دل
نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان
از خوان نعمتاللّه اگر خوردهای طعام
چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
بزم ما مجلس عشق است حریفان سرمست
نتوان مجمع این قوم پریشان کردن
خود گرفتم توانی که دلم آزاری
این چنین کار خطرناک نَبتوان کردن
دل ما کعبهٔ عشق است و مقام محمود
باد ویران که دلش داده به ویران کردن
برو ای عقل و مکن سرزنش عاشق مست
بد بود سرزنش سید نیکان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
بزم ما مجلس عشق است حریفان سرمست
نتوان مجمع این قوم پریشان کردن
خود گرفتم توانی که دلم آزاری
این چنین کار خطرناک نَبتوان کردن
دل ما کعبهٔ عشق است و مقام محمود
باد ویران که دلش داده به ویران کردن
برو ای عقل و مکن سرزنش عاشق مست
بد بود سرزنش سید نیکان کردن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
بر در می فروش خوش بنشین
جام می را بنوش خوش بنشین
پرده را ز خویشتن مدران
سِر خود را بپوش خوش بنشین
این نصیحت نکوست یادش دار
حلقه ای کن به گوش خوش بنشین
درد اگر هست خوش خوشی می جوش
ور تو صافی مجوش خوش بنشین
از سر کاینات خوش برخیز
تا بیائی به هوش خوش بنشین
در سمرقند اگر نیابی یار
خوش برو تا بلوش خوش بنشین
در خرابات نعمت الله را
گر بیابی به گوش خوش بنشین
جام می را بنوش خوش بنشین
پرده را ز خویشتن مدران
سِر خود را بپوش خوش بنشین
این نصیحت نکوست یادش دار
حلقه ای کن به گوش خوش بنشین
درد اگر هست خوش خوشی می جوش
ور تو صافی مجوش خوش بنشین
از سر کاینات خوش برخیز
تا بیائی به هوش خوش بنشین
در سمرقند اگر نیابی یار
خوش برو تا بلوش خوش بنشین
در خرابات نعمت الله را
گر بیابی به گوش خوش بنشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
گاه تاریکست و گه روشن سرای این جهان
غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان
گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش
بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان
اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون
عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو
خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان
دائماً خر بنده ای باشد که آمد شد کند
هر که باشد همچو خواجه در قفای این جهان
می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا
باد پیماید که افتد در هوای این جهان
محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی
بی خرد نامش کند دولتسرای این جهان
نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمی خواهد چه جای این جهان
غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان
گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش
بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان
اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون
عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو
خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان
دائماً خر بنده ای باشد که آمد شد کند
هر که باشد همچو خواجه در قفای این جهان
می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا
باد پیماید که افتد در هوای این جهان
محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی
بی خرد نامش کند دولتسرای این جهان
نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمی خواهد چه جای این جهان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
جام گیتی نما ز ما بستان
ساغر پر ز ما بیا بستان
دُردی درد دل دوا باشد
دردمندی خوشی دوا بستان
گر بلائی دهد خدا دریاب
بخشش حضرت خدا بستان
چون رسیدی در این سرابستان
هم مرادی از این سرا بستان
بر سر آب چشم ما بنشین
آبروئی ز چشم ما بستان
گر به بستان گذر کنی نفسی
همچو بلبل ز گل نوا بستان
نعمت الله مجو ز بیگانه
هر چه خواهی ز آشنا بستان
ساغر پر ز ما بیا بستان
دُردی درد دل دوا باشد
دردمندی خوشی دوا بستان
گر بلائی دهد خدا دریاب
بخشش حضرت خدا بستان
چون رسیدی در این سرابستان
هم مرادی از این سرا بستان
بر سر آب چشم ما بنشین
آبروئی ز چشم ما بستان
گر به بستان گذر کنی نفسی
همچو بلبل ز گل نوا بستان
نعمت الله مجو ز بیگانه
هر چه خواهی ز آشنا بستان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
وقت سرمستی است مخموری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان