عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
لعل او کز برگ گل رنگین تر و نازکترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
لاله گر از خون بر آید اشک من خونین ترست
عاشقان را در صف خوبان کسی کی جا دهد
جای عاشق چون سگان از خاک ره پایین ترست
مور اگر در خاک گردد، جان من خاک ره است
اهلی مسکین نگر کز مور هم مسکین ترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
لاله گر از خون بر آید اشک من خونین ترست
عاشقان را در صف خوبان کسی کی جا دهد
جای عاشق چون سگان از خاک ره پایین ترست
مور اگر در خاک گردد، جان من خاک ره است
اهلی مسکین نگر کز مور هم مسکین ترست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
دل جگر سوخته از جان سیه بخت من است
جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است
صورت حال چه پوشم که عیانست مرا
هرچه در آینه خاطر یک لخت من است
شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد
برق او را چه غم از سوختن رخت من است
خسرو وقت خود و بنده درگاه توام
خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است
همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش
اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است
جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است
صورت حال چه پوشم که عیانست مرا
هرچه در آینه خاطر یک لخت من است
شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد
برق او را چه غم از سوختن رخت من است
خسرو وقت خود و بنده درگاه توام
خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است
همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش
اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کسی که حق حریفان مهربان نشناخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر تن شکسته دوا جز هلاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گردون که کین اهل نظر در نهاد اوست
اسباب نامرادی ما بر مراد اوست
ساغر بغیر داد مرا زهر غم دهد
پیش که داد یار برم دار داد ازوست
می خوردنم بیاد لبش بود وین زمان
خون دلی که میخورم آنهم بیاد اوست
امروز در دلم گرهی از غم است سخت
کو ناو کی که چشم دلم بر گشاد اوست
اهلی متاع او سخن است و درین زمان
چیزی که نارواست متاع کساد اوست
اسباب نامرادی ما بر مراد اوست
ساغر بغیر داد مرا زهر غم دهد
پیش که داد یار برم دار داد ازوست
می خوردنم بیاد لبش بود وین زمان
خون دلی که میخورم آنهم بیاد اوست
امروز در دلم گرهی از غم است سخت
کو ناو کی که چشم دلم بر گشاد اوست
اهلی متاع او سخن است و درین زمان
چیزی که نارواست متاع کساد اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بازم ز هر طرف مه رخساره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
جمال شمع چو خورشید عالم افروزست
ستاره سوخت پروانه سیه روزست
لبت که آب حیات است ببر تشنه لبان
ببخت من چو رسید آتش جگر سوزست
اگر چه لاله حسرت دمید از گل ما
هنوز داغ تو بر جان حسرت اندوزست
بغیر بخت بد خود شکایت از که کنم؟
که مهربان من از بخت من بد آموزست
منم که روز و شبم صرف آن بهشتی روست
وگرنه در غم فردای خود که امروزست
مدوز چاک جگر ای طبیب اهلی را
که طعن همنفسان ناوک جگر دوزست
ستاره سوخت پروانه سیه روزست
لبت که آب حیات است ببر تشنه لبان
ببخت من چو رسید آتش جگر سوزست
اگر چه لاله حسرت دمید از گل ما
هنوز داغ تو بر جان حسرت اندوزست
بغیر بخت بد خود شکایت از که کنم؟
که مهربان من از بخت من بد آموزست
منم که روز و شبم صرف آن بهشتی روست
وگرنه در غم فردای خود که امروزست
مدوز چاک جگر ای طبیب اهلی را
که طعن همنفسان ناوک جگر دوزست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دور از تو شب و روز مرا خواب حرام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بی بخت و یارم مرا از مرگ چشم یاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت
خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت
تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم
کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت
من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم
مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت
وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز
صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت
شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا
یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت
سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود
هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت
خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت
تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم
کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت
من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم
مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت
وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز
صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت
شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا
یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت
سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود
هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ناله من جان غم پرورد میداند که چیست
زخم دل سخت است صاحب درد میداند که چیست
مست ناز است آن بت سنگین دل فارغ ز عشق
کافرم گر آه گرم و سرد میداند که چیست
گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت
عاشقی لیلی چه داند مرد میداند که چیست
موجب وصل طبیب ماست روی زرد ما
خسته دل قدر روی زرد میداند که چیست
قدر اهلی را که میداند که گرد راه اوست
او که گرد انگیخت هم در گرد میداند که چیست
زخم دل سخت است صاحب درد میداند که چیست
مست ناز است آن بت سنگین دل فارغ ز عشق
کافرم گر آه گرم و سرد میداند که چیست
گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت
عاشقی لیلی چه داند مرد میداند که چیست
موجب وصل طبیب ماست روی زرد ما
خسته دل قدر روی زرد میداند که چیست
قدر اهلی را که میداند که گرد راه اوست
او که گرد انگیخت هم در گرد میداند که چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
سوختیم از غم و این آتش پنهان همه هیچ
همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ
غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت
زخمهای جگر و چاک گریبان همه هیچ
با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت
سعی باد و نفس مرغ سحر خوان همه هیچ
در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان
وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ
بجز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی
تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ
همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ
غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت
زخمهای جگر و چاک گریبان همه هیچ
با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت
سعی باد و نفس مرغ سحر خوان همه هیچ
در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان
وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ
بجز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی
تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ