عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
به غیر کار جفا آسمان نمی داند
خموش باش که گردون زبان نمی داند
به تنگنای جهانم ملال و عیش یکی ست
که مرغ بیضه بهار و خزان نمی داند
ز لطف نیست مرا گر گذاشته ست به باغ
که آشیان مرا باغبان نمی داند
هما سلیم مرا خشک و ناتوان دیده ست
هنوز لذت این استخوان نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
سیل ویرانی ز کنج خانه ی ما می برد
برق فیض خرمن از یک دانه ی ما می برد
همچو شمع ما گلی از هیچ گلشن برنخاست
مرغ گلشن رشک بر پروانه ی ما می برد
فیض طبع روشن ما بین، که سوی بزم خویش
هر سحر خورشید شمع از خانه ی ما می برد
ناله ی بلبل به طرز ناله ی ما آشناست
گویی او هم باده از میخانه ما می برد
شرح درد ما برد آرام از دل ها سلیم
کی کسی را خواب از افسانه ی ما می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرا ز بزم خود آن پر عتاب می راند
چو سایه کز بر خود آفتاب می راند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب می راند
چه دشمنی ست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب می راند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب می راند
سلیم توبه شکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب می راند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون در دلش ز لعل تو اندیشه بگذرد
می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد
فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو
پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد
در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت
چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد
از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت
گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد
بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب
گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد
از آه، خفته در دل من اژدها سلیم
سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
قفس ترا چو خوش افتاد به ز باغ بود
گل است شعله کسی را اگر دماغ بود
درین چمن به گلم ذوق آشنایی نیست
به لاله گرمی من از برای داغ بود
دلم گداخت چو از باده روی او افروخت
بهار صبح، خزان گل چراغ بود
عجب به صحبت گل گر سرش فرود آید
هوای وصل تو آن را که در دماغ بود
کجا شکفته شود دل سلیم بی رخ او
چه شد که گل به کف و باده در ایاغ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد
دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو
مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد
هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد
حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب
تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟
سوختم از غم دل همنفسان، می بینید
که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد
جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود
شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم
این بلاها به سرم بخت زبون می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
از دیر و کعبه تا به دو جانب دو خانه ماند
چون قبضه ی کمان دل ما در میانه ماند
خرمن ز خوشه، رفته ی جاروب برق شد
در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند
تاراج هرچه داشت، نمودیم و می خوریم
افسوس حلقه ای که به گوش زمانه ماند
نقصانی از رمیدن مرغان نشد ترا
همچون گره به حلقه ی دام تو دانه ماند
رفتم ازین خرابه و از ضعف سایه ام
همچون نشان دود به دیوار خانه ماند
در راه دین چه کار برآید ز منعمان
دستی که مور داشت در آغوش دانه ماند
عیشی سلیم قسمت ما نیست در جهان
دردسری به ما ز شراب شبانه ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دلم به سینه ز ننگ سخنوری خون شد
نیم غلام کسی، نامم از چه موزون شد؟
چه قسمت است ندانم ز روزگار مرا
که تا شراب فرو رفت از لبم، خون شد
غم زمانه چو سرمایه ی کریمان است
هر آن قدر که کسی بیش خورد، افزون شد
نبود داخل عیش و نشاط هرگز عشق
به دور ماست که الماس جزو معجون شد
رسید کار به جایی ز عاشقی ما را
که در قبیله ی ما هرکه بود، مجنون شد
سلیم در خم آن زلف، دل قرار گرفت
خبر ندارم دیگر که کار او چون شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از گریبان سر نیاوردم برون تا چاک شد
دست بر سر داشتم چندان که دستم خاک شد
با غ بار دل ز بس آمیخت از سیلاب اشک
دامنم پرخاک همچون دامن افلاک شد
هیچ کس پرورده ی خود را نمی خواهد زبون
آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد
بر سر افشانم کنون، کز بس که بر سینه زدم
سنگ در دست من دیوانه مشت خاک شد
هرچه می آید ز مستان می توان آن را کشید
زیر دست دیگری نتوان به غیر از تاک شد
یار تا از بزم می رفت، از غبار غم سلیم
شیشه ی ساعت شده مینا، ز بس پر خاک شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
رفت اشکم که سری بر گذر یار کشد
صورت حال مرا بر در و دیوار کشد
ناخنی بایدش از برگ گل آورد به چنگ
هرکه خواهد ز دل مرغ چمن خار کشد
طاقت و صبر ازین بیش ندارم، وقت است
که مرا شور جنون بر سر بازار کشد
در ره شوق تو افتد چو گذارم به چمن
بلبلم از کف پا خار به منقار کشد
مرگ خوشتر بود از رحمت احباب، سلیم
مرهم از زخم دلم تا به کی آزار کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد
اگر دانه نداند، آسیا داند چه خواهد شد
خزانی هست در دنبال هر فصل بهاری را
درین گلشن همین برگ حنا داند چه خواهد شد
دلم را جز پریشانی نصیبی نیست در عالم
به این طالع، گرفتم کیمیا داند، چه خواهد شد
چنین کز روی بی مهری و بی پروایی ای بدخو
تو حالم را نمی دانی، خدا داند چه خواهد شد
تغافل می کند بر من سلیم از ذوق می میرم
اگر چشمش نگاه آشنا داند چه خواهد شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
روز بی معشوق و شب بی جام گلگون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
لب تو ساغر می را نمک به کار کند
رخ تو آینه را چشم اشکبار کند
گرفتم آنکه دهد وعده شاهد امید
دماغ کو که کسی صرف انتظار کند
تهی ز شیوه ی کم فطرتی چو کاری نیست
به حیرتم که کسی در جهان چه کار کند
بساط عرش به کوی تو گر شود در کار
زمانه خانه ی او بر خروس بار کند
فضای گلشن هندوستان گلستانی ست
که نخل موم چو عنبر درو بهار کند
کسی که سوخت چو پروانه ام سلیم، چه سود
که همچو شمع مرا گریه بر مزار کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
ز دست رفت دل و در پی شراب افتاد
افغان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد
به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا
گذار قافله ی تشنه بر سراب افتاد
گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند
چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد
رخ تو از عرق شرم می برد هوشم
لطیف تر بود آن گل که در گلاب افتاد
سلیم، هند جگرخوار خورد خون مرا
چه روز بود که راهم به این خراب افتاد