عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مرا ز آتش تب مغز استخوان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
باز برقی را نظر بر خرمنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوق بی حد شد و رسوایی دل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
داغ من هر که ببیند، جگرش می سوزد
آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است
دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا
راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی
دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است
صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست
کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است
در محیط غم ایام شدی پیر سلیم
واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
داغ من هر که ببیند، جگرش می سوزد
آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است
دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا
راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی
دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است
صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست
کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است
در محیط غم ایام شدی پیر سلیم
واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آنکه در شور آورد شوریده حالان را می است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کی بزم اسیران ترا شمع و چراغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای خوش آن آزاده ای کو در به روی کام بست
دیده از نظاره ی این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست
دیده از نظاره ی این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بود خموش چو طوفان نشسته است
از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
از بس فشرده ام به هم از جور روزگار
دندان من چو بخیه به دندان نشسته است
موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست
این گرد بر سریر سلیمان نشسته است
ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم
دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بود خموش چو طوفان نشسته است
از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
از بس فشرده ام به هم از جور روزگار
دندان من چو بخیه به دندان نشسته است
موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست
این گرد بر سریر سلیمان نشسته است
ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم
دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
خمار وصل، دلم را ز اضطراب شکست
ز موج رعشه به کف ساغر شراب شکست
پیاله از کف دشمن مگیر، رحمی کن
که استخوان به تن من ز پیچ و تاب شکست
مباش در پی نخوت، نگاه کن که چه دید
چو از غرور، کله گوشه را حباب شکست
شکستگی زرهی داده شبنم ما را
که از سرایت آن، تیغ آفتاب شکست
ز جای رفت دل من ز نام گریه سلیم
بنای خانه ی ما از صدای آب شکست
ز موج رعشه به کف ساغر شراب شکست
پیاله از کف دشمن مگیر، رحمی کن
که استخوان به تن من ز پیچ و تاب شکست
مباش در پی نخوت، نگاه کن که چه دید
چو از غرور، کله گوشه را حباب شکست
شکستگی زرهی داده شبنم ما را
که از سرایت آن، تیغ آفتاب شکست
ز جای رفت دل من ز نام گریه سلیم
بنای خانه ی ما از صدای آب شکست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سوختن از تب سوزان محبت تابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
غیر بدگویی اگر خصم پرآشوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است