عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی
پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است
چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست
این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است
ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد
کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است
خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم
هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی
پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است
چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست
این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است
ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد
کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است
خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم
هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
بر ما دمی نمی گذرد بی شراب تلخ
تا چند همچو ابر توان خورد آب تلخ
شیرینی زلال طرب را ز گل بپرس
روزی ما چو سبزه ی میناست آب تلخ
آنجا که عشق غارت آسودگی کند
بادام تلخ را نگذارد به خواب تلخ
با یکدگر خوش است نشاط و غم جهان
ریزند ازان به شربت شیرین گلاب تلخ
فرهاد را به عشق ز حرف وفا سلیم
در کوه داده صورت شیرین جواب تلخ
تا چند همچو ابر توان خورد آب تلخ
شیرینی زلال طرب را ز گل بپرس
روزی ما چو سبزه ی میناست آب تلخ
آنجا که عشق غارت آسودگی کند
بادام تلخ را نگذارد به خواب تلخ
با یکدگر خوش است نشاط و غم جهان
ریزند ازان به شربت شیرین گلاب تلخ
فرهاد را به عشق ز حرف وفا سلیم
در کوه داده صورت شیرین جواب تلخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
شد باغ از بهار، سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
سحر شد و دم تأثیر ناله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ابر چشمم چون به عزم گریه دامان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شد بهار و شمع با گل آشنایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد