عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
بندهٔ عشقیم و سالهاست که هستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم
بس بدویدیم در به در ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم
باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم
کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم
در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل به تو پرداختیم وز همه رستیم
طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه به دستیم
زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهی شستیم
سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم
گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم
اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر به جز یکی بپرستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم
بس بدویدیم در به در ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم
باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم
کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم
در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل به تو پرداختیم وز همه رستیم
طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه به دستیم
زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم
گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهی شستیم
سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم
گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم
اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر به جز یکی بپرستیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریبدار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضهای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بیکره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریبدار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضهای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بیکره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
عقل صوفی را مهار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوهٔ آن چشم بیآهو سخن گویم
بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته
به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوهٔ آن چشم بیآهو سخن گویم
بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته
به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
چو آتشست به گرمی هوای تابستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان
هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان
بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان
ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان
ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست
که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان
من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان
در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان
هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان
بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان
ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان
ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست
که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان
من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان
در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان
قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان
گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟
ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان
غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان
شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان
من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان
تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان
قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان
گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟
ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان
غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان
شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان
من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان
تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران
دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران
بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
ز مثل این خرابیها چه غم دارند معموران؟
چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بینوران
تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟
طبیب خفتهٔ ما را همی باید خبر کردن
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران
ز نوش حقهٔ لعل تو چون شهدی طلب داردم
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران
نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران
مدار از اوحدی امید دینداری و مستوری
که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران
دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران
بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
ز مثل این خرابیها چه غم دارند معموران؟
چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بینوران
تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟
طبیب خفتهٔ ما را همی باید خبر کردن
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران
ز نوش حقهٔ لعل تو چون شهدی طلب داردم
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران
نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران
مدار از اوحدی امید دینداری و مستوری
که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
کیست آن مه؟ که میرود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
این دلبران که میکشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
نمیباشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
به چشم روزهداران از کنار بام هر شامی
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
دو چشم مست صید انداز بیآهوی این ترکان
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و میدانم من خسته
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
مبارکباد دل کردم درین سودا و میدانم
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان
نمیباشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
به چشم روزهداران از کنار بام هر شامی
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
دو چشم مست صید انداز بیآهوی این ترکان
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و میدانم من خسته
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
مبارکباد دل کردم درین سودا و میدانم
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان