عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
شرح الم دوری، در خامه نمی‌گنجد
این قصه بی‌پایان، در نامه نمی‌گنجد
دل می‌تپد و ترسم از سینه برون افتد
کز شادی غمهایش، در جامه نمی‌گنجد
مکتوب مرا قاصد،‌ بیهوده مبر سویش
در بزم طربناکان، غمنامه نمی‌گنجد
حسن تو براندازد،‌ صبر و خرد و دین را
در زاویه خلوت،‌ هنگامه نمی‌گنجد
چون عشق به شاگردان، تعلیم جنون گوید
در حلقه نادانان، علامه نمی‌گنجد
سر در مکش ای زاهد، در غمکده میلی
در مجلس سربازان، عمامه نمی‌گنجد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قاصد کز تو به ما نامه نامی آورد
خط پایندگی عمر گرامی ‌آورد
نامه لطف کسی کز تو رسانید به ما
به تو از جانب ما خطّ غلامی می‌آورد
نیمه‌ای در قلم آرم مگر از قصه شوق
ورنه هرگز نتوانم به تمامی آورد
ز آتش شوق، جگر سوختگان دم نزنند
یوز دل را به زبان شمع ز خامی آورد
غیر تاثیر محبّت ...
یاد میلی به چنین گمشده نامی آورد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صف شکن ترک مرا بر سر مرکب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دم‌به‌دم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیره‌تر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بی‌قرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی می‌لافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سر مست آرزو را، رسم ادب نباشد
گر سر نهم به پایت، باری عجب نباشد
چون شانه روبه‌رویش دیدم، ولی ندیدم
یک تار مو که بر وی، دست طلب نباشد
نتوان چو گریه کردن، روز از حجاب مردم
خالی نمی‌شود دل، گر تیره شب نباشد
از زندگی چه دارم، کز مرگ رو بتابم
گیرم که نیم‌جانی، دایم به لب نباشد
چون نرگس تو باشد، در بزم ناز ساقی
بی‌باده از حریفان، مستی عجب نباشد
در بزم وصل، میلی در گریه چند باشی
بنشین که جای ماتم، بزم طرب نباشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای چشم تو همچو فتنه خونریز
چون می نگه تو فتنه‌انگیز
فریاد که از تپیدن دل
در هر نفس آتشم شود تیز
از بیخودی‌ام خوش آنکه باشی
گرم گله نصیحت آمیز
ای آنکه زنی دم از محبّت
از هستی خویشتن بپرهیز
برخیز و به پای دار بنشین
یا از سر کوی یار برخیز
میلی به اجل ترا چه دعوی‌ست
در دامن آن ستمگر آویز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
جان رفت و سینه تیر غمت را نشان هنوز
دل شاهباز عشق ترا آشیان هنوز
در زیر خاک، دل به همین خوش کنم که هست
از خون من نشانه بر آن آستان هنوز
دانسته‌ای که مهر تو با جان نمی‌رود
کز خاک کشتگان گذری سرگران هنوز
راز نهانی‌ام شده افسانه در جهان
وین طرفه‌تر که می‌کنم از خود نهان هنوز
این غم کجا برم که به من از جفای تو
شد غیر مهربان و تو نامهربان هنوز
یارب کجا پیاله لبریز داده‌اند
کز باده آستین تو دارد نشان هنوز
میلی درین خیال که بردارد از تو دل
تو دل ازو گرفته و در قصد جان هنوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوم از مدعی خوشدل، چو بینم از تو خشنودش
به امیدی که وصل آبی بر آتش می‌زند زودش
چو نتوان پیش مردم، خوارتر شد زین که من هستم
نمی‌دانم دگر از خواری من چیست مقصودش
ازو رنجیده غیر و می‌کند اظهار خشنودی
میان آتش و آبم ز شکر شکوه آلودش
چه شد از خنده‌ات گر خون دل از دیده‌ام سر زد
که خوناب از جراحت رفت چون کردی نمکسودش
منم از ناوک آن غمزه چون صیدی که بر حالش
ترحم می‌کند صیاد و بسمل می‌کند زودش
دمی ظاهر شود داغ دل میلی که چون لاله
فرو ریزد ز باد آه، جسم درد فرسودش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
هر لحظه مرا ذوق محبّت برد از هوش
شبها که کنم با غم او دست در آغوش
یک دم نتوانم به خیال تو به سر برد
زان رو که چو یاد تو کنم، می‌روم از هوش
دارم به رهت چشم، اجل زودتر امشب
خواهم نکنی از من دلخسته فراموش
کس راز شهیدان تو نشنید، که بودند
از حیرت نظّاره دیدار تو خاموش
دلسوزی میلی نکند کس دم مردن
جز داغ غمش کز غم او گشته سیه‌پوش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دوش مستی را هم‌آغوش جنون می‌ساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون می‌ساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسرده‌ای را گرمخون می‌ساختم
بس که می‌دیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون می‌ساختم
گر خبر می‌داشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون می‌ساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون می‌ساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز اظهار نیازم برفروزد، از عتاب است این
ولی از غایت امید گویم کز حجاب است این
نیامد گر به یادت انتظار آرزومندی
دمی ننشسته پیش ما، چه آغاز شتاب است این
من دیوانه هنگام سلام از غایت حیرت
ز دشنام تو خرسندم،‌ که پندارم جواب است این
کمال ناامیدیها ببین کز وعده مستی
خوشم، با آنکه می‌دانم ز تاثیر شراب است این
اگر ناخوانده می‌آیم به بزمت، رو متاب از من
تو هم دانسته باشی کز کمال اضطراب است این
دهد کیفیت می،‌ گفته میلی بحمداللّه
که در بزم بهشت آیین شاه کامیاب است این
سپهر قدر، ابراهیم دریادل که ماه نو
چنان افتاده درپایش که پنداری رکاب است این
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
جفای یار، چنان برده اعتبار از من
که غیر آید و پرسد نشان یار از من
جواب نامه شوقم حدیث نومیدی‌ست
که قاصد آمد و بگذشت شرمسار از من
مرض عشقم و بیماری‌ام چنان صعب است
که نیست غیر اجل، کس امیدوار از من
امیدواری میلی به صبر بود و کنون
که در میان بلایم، کند کنار از من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای مایه آزار دل، فکر دل‌زاری بکن
شکرانه آزادگی، یاد از گرفتاری بکن
غمزه‌زنان، جولان‌کنان،‌ با این و با آن همعنان
ز افتادگان چون بگذری، رو در قفا باری بکن
ای قتل مردم کار تو، باقی‌ست چندین جان هنوز
بیکار منشین جان من، تا می‌توان کاری بکن
... آزرده‌دل می‌بینمت
با من گذار این درد دل، ترک دل‌آزاری بکن
در راندن هر بوالهوس، گشتی به بدخویی مثل
چون با ستم خو کرده‌ای، با عاشق زاری بکن
بیماری میلی مگر یابد علاج از تیغ تو
چون می‌توانی، رحمتی برحال بیماری بکن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
می‌نمایم خویش را وارسته از سودای او
تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او
همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنی‌ست
عقل را دارد زبون عشق،‌ استیلای او
خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد
شادی نظّاره بی‌طاقتی فرمای او
صد شکایت در دل و ندهد مجال یک سخن
بی‌قراریهای وصل اضطراب‌افزای او
سوی من میلی ندارد یار و ترسم بگسلد
عاقبت زنجیر شوق از زور استغنای او
میلی محروم، کردی صحبت او آرزو
تو کجا و اختلاط آرزوفرسای او
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زاهدا،‌ به ز تو آن رند شراب‌آلوده
که بود از گنه خویش، حجاب‌آلوده
می‌برد راه به خمخانه عرفان، رندی
که بود مست و نباشد به شراب‌آلوده
ای خوش آن مستی و بی‌باکی و دردآشامی
که نشد در حرم کعبه حجاب‌آلوده
من چه کس باشم و از جرم و گناهم چه حساب
که کند همچو تویی را به عتاب‌آلوده
نتوانم که سر از زانوی غم برگیرم
بس که شرمنده‌ام از دیده خواب‌آلوده
می به یادش خور و اندیشه مکن چون میلی
کز ریا به بود این جوم ثواب‌آلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلا ز سرو قدان برگرفتن نظر اولی
بتان بلای خدایند، از بلا حذر اولی
به ناله دل زارم اثر نمانده و شادم
که ناله‌ای که ز بیداد اوست، بی‌اثر اولی
کند چو رشک رقیبم هلاک اگر به خود آیم
مرا به بزم تو، بودن ز خویش بی‌خبر اولی
به رغم بیجگرانی که از جفای تو نالند
هزار ناوک بیدادم از تو در جگر اولی
چو نیست غیر شهادت، ز عشق چاره میلی
به خنجر ستم آن دو چشم فتنه‌گر اولی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گشوده لب به حدیث ترحم‌آمیزی
ربوده دل به نگاه تبسم‌آمیزی
دان از نگاه غزالان وحشی‌ام نرمید
که گشته‌ام سگ آهوی مردم‌آمیزی
به زیر زلف، رخش را عرق‌فشان بنگر
ببین به ظلمت شب، ماه انجم‌آمیزی
خوش آنکه در نظر غیر چون سلام کنم
دهی جواب سلام تبسم‌آمیزی
جفای یار عجب نعمتی‌ست میلی، شکر!
که منعمی ز جفای تنعم‌آمیزی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
زان مژه غیر خدنگ بلا ندهی
دامن غمزه به دست وفا ندهی
وه که نیایی و وعده آمدنی
بهر تسلی خاطر ما ندهی
لاف مصاحبت تو زنم بر غیر
گرچه جواب سلام مرا ندهی
کشتن اهل محبت اگر گنه است
ترک گنه ز برای خدا ندهی
دست من ای غم و دامن تو که ز دست
دامن میلی بی‌سر و پا ندهی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دی شدی مست می ناب و خرابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارت‌زده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیت‌آباد دلم
تو به یک چشم زدن خانه‌خرابم کردی
من که می‌خواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابراهیم میرزای صفوی
به سینه تیری ازان غمزه خورده‌ام کاری
که برنیایدم از دل مگر به دشواری
ز بس که غمزهٔ او خوار و زار می‌کشدم
به عجز می‌طلبم هر دم از اجل یاری
اجل که شیوهٔ او بی‌گنه کشی‌ست، کند
به پشتگرمی آن غمزه این ستمکاری
به عشوه‌ها که ازو بوی خون همی‌ آید
مبر دلم، که نمی‌آید از تو دلداری
مگر سرایت خون دل شهیدان است
که گرمخون شده‌ای با وجود خونخواری
ز بیم آن مژه شادم به قید طرّه، که صید
به زیر تیغ ندارد غم گرفتاری
به یک کرشمه توانی جهان جهان بکشی
که از اجل نکشی منّت مددکاری
دلا نگفتم ازان بی‌وفا فریب مخور؟
کنون به آنچه ازو می‌کشی سزاواری
فغان که از تو پر آزار شد چنان دلها
که نیست خوی ترا قدرت دل‌آزاری
ز بیخودی شده‌ام گرم شکوه، می‌خواهم
که هرچه می‌شنوی، ناشنیده انگاری
ز رفتن تو دلم را کجا دهد تسکین
بهانه‌ای که پذیرفته‌ام به ناچاری
ز بس ترا دل بیگانه‌خو حجاب آموخت
ز آشنا چه،‌ که از خویش شرم می‌داری
بر آستان شهنشه مگر نهادی روی
که سر ز ناز به گردون فرو نمی‌آری
جهان پناه فلک دستگاه، ابراهیم
که انسب است به او منصب جهانداری
شهی که بر سر گنجینهٔ سخاوت او
کند به جای شرر، اژدها گهرباری
توان ز گرد ره کبریای او، افراشت
فراز تارک خورشید، چتر جبّاری
کسی ز ننگ، حیات ابد نمی‌طلبد
ز بس که بسته سخایش در طلبکاری
ز خنده، از فرح عهد او، نبندد لب
اگر به سوده‌نمک زخم را بینباری
دمد گلی که نباشد به آب حاجتمند
به یاد لطفش اگر دانه از شرر کاری
زهی ز حلم تو گیتی به زیر بار، چنان
که کوه را نشمارد مگر به سرباری
کنی ز قدر چو عیسی بر آسمان منزل
اگر ز حلم، قدم بر زمین نیفشاری
به خلق اگر نفست مژده حیات دهد
اجل کند پس ازین خسته را پرستاری
درو به چشم تصرّف کجا تواند دید
اگر به دزد اجل نقد عمر بسپاری
به بحر حلم تو گر کوه را دراندازند
چو کاه بر سر آب آید از سبکباری
عقاب عزم تو گر پر دهد به بال خدنگ
کند چو مرغ هوایی به خویش طیّاری
خیال پاس تو گر دیده را به خواب آید
سزد که خواب شود پاسبان بیداری
به هر زمین که وقار تو سایه اندازد
شود کبود تن خاک از گرانباری
به دور حفظ تو چون مهر، عکس بنماید
به روی آتش اگر آب را کنی جاری
توان به عهد تو دیدن ز پرتو توفیق
جمال توبه در آیینهٔ گنهکاری
چه آتشی‌ست سمندت که گر برانگیزی
دهد به صاعقه تعلیم گرم رفتاری
به جنب سرعت او، چرخ دایم‌الحرکت
همان به گام نخستین، چو گاو عصّاری
به گاه پویه ازو قطرهٔ عرق که چکد
علی‌الدّوام کند چون ستاره، سیّاری
چو برق در پی جستن به اضطراب آید
اگر عنانش به دست نسیم بسپاری
به دست برق سپاری عنان سرعت او
دمی ز رفتن اگر خواهی‌اش نگه‌داری
جهان پناها! اگر می‌روم ازین درگاه
خدای را ز قصور وفا نپنداری
گمان مبر که به آسانی از تو می‌گذرم
که پای ذوق ز پی می‌کشم به دشواری
نه از شه است تغافل، نه از رهی تقصیر
گرم ز خیل غلامان خویش نشماری
به مجمع تو که جمعند اهل فضل و هنر
کیم من و چو منی را چرا نگه‌داری
سفر گزیدم اگر، عاری از هنر بودم
که آستان تو باشد ز بی‌هنر عاری
به هر کجا که روم، بندهٔ تو خواهم بود
کنند اگر دگرانم به جان خریداری
ببند بهر دعا میلی از فسانه زبان
که بیش ازین نتوان کرد هرزه گفتاری
همیشه دست قضا تا به دستیاری حسن
کند عمارت این کهنه چاردیواری
به اتّفاق دعاهای مستجاب، کند
بنای عمر ترا روزگار، معماری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابراهیم میرزا
حسرتی نیست جز این در دلم از ناز و نعیم
که به پای تو نهم روی و کنم جان تسلیم
تا به کی در حرم کعبهٔ وصلت باشند
دیگران محرم و محروم من از طوف حریم
گرچه دورم ز حریم تو، خدا می‌داند
که کسی غیر تو در خانهٔ جان نیست مقیم
ناتوان است تن زار من از ضعف چنان
که شوم همچو خیال از نظر تیز، عدیم
بس که فرسوده تن زار و نزارم چو غبار
پیکرم زیر و زبر گردد از آسیب نسیم
شهد جان در جسد آمیخته با زهر بلا
مرغ دل در بدن آویخته از رشته بیم
کرده از هیبت نالیدن من، وهم هراس
گشته از سختی جان کندن من، مرگ وهیم
ای لبت چشمهٔ حیوان و درت کعبهٔ جان
زندگی بی‌تو مرا گرچه عذابی‌ست الیم،
خواهم از مرگ مدارا دو سه روزی، که کنم
کعبهٔ کوی ترا بار دگر طوف حریم
با قد خم شده برگرد تو گردم صد بار
همچو نه طاق فلک، گرد شه هفت اقلیم
ماه خورشید علم، خسرو سیّاره حشم
شاه دین، کعبهٔ جان، قبلهٔ دل، ابراهیم
آنکه چون ابر، گهر را ز کف گوهربار
افکند بر سر ره، خوارتر از طفل یتیم
دور نبود که شود از نظر تربیتش
همچو اطفال رحم، صورت آیینه جسیم
هر که را سایهٔ قدرت به سر افتد، هرگز
سر نیارد بر مخلوق فرو در تعظیم
ای که از شعشعهٔ رای تو هر برگ چنار
می‌نماید به چمن معجزهٔ دست کلیم
تویی آن کعبهٔ حاجات که چار ارکان را
روی بر پای تو بینند چو ارکان حطیم
چه عجب کز اثر مهر تو در خانهٔ قبر
روشنی بیشتر از شمع دهد عظم رمیم
از دل دوزخیان حسرت فردوس رود
گر نسیمی وزد از لطف تو بر قعر جحیم
آب گردد چو یخ از تابش خورشید تموز
سایه هنگام غضب از تو گر افتد بر سیم
مشک اگر بو برد از نافهٔ جاه تو، سزد
که دهد مایهٔ راحت به حرارت ز شمیم
شاید از عکس دم تیغ تو کآیینه شود
چون مه از معجز انگشت پیمبر به دو نیم
گر شود حلقهٔ زهگیر تو عینک، بجهد
از سر تیر نظر، صورت آیینه سلیم
تا به جایی‌ست جلال تو که با این‌همه قدر
زیر او دایرهٔ مهر بود نقطهٔ جیم
چون ثوابت ابدالدّهر نجنبد از جای
زیبق افشاند اگر حلم تو بر سطح ادیم
گر برد بوی ز تادیب تو، گستاخانه
نرود سر زده اندر حرم غنچه نسیم
ور ز فیض نفست بوی حمایت یابد
جان بیمار، شود با ملک‌الموت غنیم
نسل بر تیغ ترا گر گذراند در دل
شود از طفل صور، مادر آیینه عقیم
از دو صد سلسلهٔ عشق نجنبد از جا
هر دلی کو شود از یاد وقار تو حلیم
بزم قدر تو به جایی‌ست که در صفّ نعال
اطلس چرخ بود زیر قدم همچو گلیم
عکس دست گهرافشان تو در بحر افتاد
ریخت چون بار شکوفه، درم از ماهی شیم
اختران را ز عمل عزل نمودیّ و نماند
چون خط عامل معزول، اثر در تقویم
از سپاه تو دل خصم ز بس بیجگری
متنفّر چو ز ارباب طمع، طبع لئیم
هست در ملک خدا، ذات شریف تو عزیز
همچو مهمان گرامی به سر خوان کریم
صفحهٔ مملکت جاه ترا سطح زمین
مسطر و بین سطور است درو هفت اقلیم
حاصل هر دو جهان در نظر همّت تو
نیست چندان‌که نمایی به دو سایل تقسیم
شهریارا بشنو حال دلم، گرچه که هست
عالم‌الغیب ضمیر تو بر اسرار علیم
منم آن کس که مرا در نظر طبع بلند
همچو اندیشهٔ اطفال بود رای حکیم
مسطر صفحهٔ اندیشه کنند اهل کمال
چون من از فکر به قانون سخن بندم سیم
بر سر مسند خورشید نهم پا، هر گاه
دهم از مدح تو سلطان سخن را دیهیم
داشتم داعیه کز تربیت همّت تو
ای چو خورشید علم گشته در انعام عمیم،
بشکنم معرکهٔ نادره‌گویان جدید
بگسلم سلسلهٔ قافیه‌سنجان قدیم
نه منم کز مدد بخت همایون بودم
روز رزم تو رفیق و شب بزم تو ندیم؟
دور باشم ز تو عمریّ و نگویی که چه شد
آنکه عمری چو سگان بود درین سدّه مقیم
جز تو ای جوهری نظم، کسی نشناسد
صدف از گوهر ناب و خزف از درّ یتیم
در فراق تو بدین حال دلم می‌سوزد
ورنه کم نیست درین شهر مرا ناز و نعیم
چون فراق تو بلایی به دلم کار نکرد
گرچه آمد به سرم بی‌تو بلاهای عظیم
این زمان هم که ز کوی تو به عزم سفرم
با قد خم شده چون دال و دل تنگ چو میم
به علیمی که بر اخبار ضمیر است خبیر
به حکیمی که بر اسرار صمیم است علیم
که مرا هست بسی زین سفر آسانتر، اگر
جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم
می‌روم، لیک به هر جا که روم، خواهم بود
در دعای تو به صدق از سر اخلاص مقیم
تا شود ماه نو و مهر، نمایان به فلک
تا دهد سجده و تسلیم، نشان از تعظیم
همچو خورشید تو بر تخت نشینیّ وکند
مهر تعظیم و فلک سجده، مه نو تسلیم