عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
شرم دار آخر جفا چندین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آوردهام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر میکنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسهای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبکروحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آوردهام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر میکنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسهای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبکروحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین
خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
جهانیان همه واله شدند و میگفتند
یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
شگفت ماندم در بارگاه دولت تو
از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقتبین
رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت
براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
سؤال کردم دوش از خیال بوالعجبت
که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین
چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان
چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین
ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا
به جادوان حزین و به ساکنان حزین
یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان
یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین
خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
جهانیان همه واله شدند و میگفتند
یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
شگفت ماندم در بارگاه دولت تو
از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقتبین
رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت
براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
سؤال کردم دوش از خیال بوالعجبت
که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین
چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان
چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین
ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا
به جادوان حزین و به ساکنان حزین
یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان
یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
ترک من ای من سگ هندوی تو
دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل
هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را
آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران مینگزرد
این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بیبوی خون
گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد
گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول
با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نهای
پوست سوی اوست مغز از سوی تو
دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل
هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را
آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران مینگزرد
این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بیبوی خون
گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد
گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول
با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نهای
پوست سوی اوست مغز از سوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
ای جان من به جان تو کز آرزوی تو
هست آب چشم من همه چون آب جوی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال روی تو آید به پیش من
تا روز من کند به سیاهی چو موی تو
بربند نامه موی به نزدیک من فرست
تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو
در کوی تو به بوی تو جان میدهم چو باد
گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو
هست آب چشم من همه چون آب جوی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال روی تو آید به پیش من
تا روز من کند به سیاهی چو موی تو
بربند نامه موی به نزدیک من فرست
تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو
در کوی تو به بوی تو جان میدهم چو باد
گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
تا دل من بردهای قصد جفا کردهای
نی بر من بودهای نی غم من خوردهای
هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید
من رخ تو دیدهام تو دل من بردهای
ای ز من دلشده بیگنهی سر متاب
با خبری بازده گر ز من آزردهای
دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من
من نه درین پردهام گر تو درین پردهای
چون به تو دارم امید روی مگردان ز من
زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کردهای
نی بر من بودهای نی غم من خوردهای
هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید
من رخ تو دیدهام تو دل من بردهای
ای ز من دلشده بیگنهی سر متاب
با خبری بازده گر ز من آزردهای
دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من
من نه درین پردهام گر تو درین پردهای
چون به تو دارم امید روی مگردان ز من
زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کردهای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
سهل میگیرم چو با ما کردهای
گرچه میگیرم که عمدا کردهای
من خود از سودای تو سرگشتهام
هر زمان با من چه صفرا کردهای
کشتی صبرم شکسته از غمت
چشمم از خونابه دریا کردهای
جان نخواهم برد امروز از تو من
وصل را چون وعده فردا کردهای
ناز دیگر میکنی هر ساعتی
شادباش احسنت زیبا کردهای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست
این دلیریها از آنجا کردهای
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کردهای
گرچه میگیرم که عمدا کردهای
من خود از سودای تو سرگشتهام
هر زمان با من چه صفرا کردهای
کشتی صبرم شکسته از غمت
چشمم از خونابه دریا کردهای
جان نخواهم برد امروز از تو من
وصل را چون وعده فردا کردهای
ناز دیگر میکنی هر ساعتی
شادباش احسنت زیبا کردهای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست
این دلیریها از آنجا کردهای
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کردهای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تا که دستم زیر سنگ آوردهای
راستی را روز من شب کردهای
از غم عشق تو دل خون میخورد
وای آن مسکین که با او خوردهای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
دل همی دزدی و منکر میشوی
بازیی نیکو به کو آوردهای
با چنین دست اندرین بازی مگر
سالها این نوع می پروردهای
انوری دم درکش و تسلیم کن
کین ستم بر خویشتن خود کردهای
راستی را روز من شب کردهای
از غم عشق تو دل خون میخورد
وای آن مسکین که با او خوردهای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
دل همی دزدی و منکر میشوی
بازیی نیکو به کو آوردهای
با چنین دست اندرین بازی مگر
سالها این نوع می پروردهای
انوری دم درکش و تسلیم کن
کین ستم بر خویشتن خود کردهای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی