عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جرعه ای تا می خورد، خون در ایاغم می کند
تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند
بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا
باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند
قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی
چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند
بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو
آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند
بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل
اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند
تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند
بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا
باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند
قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی
چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند
بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو
آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند
بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل
اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
می کشان روی تمنا کی به زمزم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
آهم چو جوش زد، دل ناشاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
همنشین از گریه ی من کاشکی دامان کشد
خویش را بر گوشه ای چون موج ازین طوفان کشد
از سموم آه، این ویرانه از بس گرم شد
اشک خود را از دلم در سایه ی مژگان کشد
سر اگر بر من گران باشد، ز سر وا می کنم
درد دندان هرکه نتواند کشد، دندان کشد
کی ز حسن سبز در ایران توان شد کامیاب
هرکه را طاووس باید، رنج هندستان کشد
مشکل است از هم جدایی همنشینان را سلیم
ز استخوان من به آن ترکش مگر پیکان کشد
خویش را بر گوشه ای چون موج ازین طوفان کشد
از سموم آه، این ویرانه از بس گرم شد
اشک خود را از دلم در سایه ی مژگان کشد
سر اگر بر من گران باشد، ز سر وا می کنم
درد دندان هرکه نتواند کشد، دندان کشد
کی ز حسن سبز در ایران توان شد کامیاب
هرکه را طاووس باید، رنج هندستان کشد
مشکل است از هم جدایی همنشینان را سلیم
ز استخوان من به آن ترکش مگر پیکان کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
چو در غمخانه ی ما آید آن دلبر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
هزار تفرقه از گریه در دل است مرا
چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد
دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها
چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد
نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین
که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد
ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد
سلیم می گذرد هرچه هست در عالم
ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
هزار تفرقه از گریه در دل است مرا
چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد
دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها
چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد
نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین
که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد
ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد
سلیم می گذرد هرچه هست در عالم
ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
صبا دعای مرا سوی می گساران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار
می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس
همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک
در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
من نمی دانم که از آه دل محزون کیست
این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم
در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار
می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس
همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک
در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
من نمی دانم که از آه دل محزون کیست
این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم
در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
مردم و زخم از دم شمشیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
هرکه را ساز بود زمزمه ی زنجیرش
می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش
خضر آید به ره قاتل ما تا بیند
صورت حال خود از آینه ی شمشیرش
گذری بر دل سودازده ی ما نکند
در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش
روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی
همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش
به دعای سحری رام دلم گشت سلیم
آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش
می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش
خضر آید به ره قاتل ما تا بیند
صورت حال خود از آینه ی شمشیرش
گذری بر دل سودازده ی ما نکند
در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش
روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی
همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش
به دعای سحری رام دلم گشت سلیم
آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست
خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو
می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد
گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل
آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
ناقبول است معارض، همه دردم این است
ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
پرده وقت است که از روی سخن برداریم
مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم
حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست
خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو
می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد
گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل
آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
ناقبول است معارض، همه دردم این است
ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
پرده وقت است که از روی سخن برداریم
مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم
حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
کنم به جام می اوقات عمر چون جم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
می آیدم به تحفه ز میخانه جام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
نه ابر در هوا، نه می ناب در قدح
چون تر کنم دماغی ازین صبح و شام خشک؟
کام دلم به گریه میسر نمی شود
مژگان تر چه فایده دارد به کام خشک
آه از سرشک بی اثر من که کم نشد
در خانه ام چکیدن باران ز بام خشک
کو جام باده ای که کنم تر دماغ را
این زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک
ماهی به دام خشک ندیده کسی و من
از جوهرم چو ماهی خنجر به دام خشک
منعم مکن ز قافیه ی این غزل سلیم
از کام خشک سر نزند جز کلام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
نه ابر در هوا، نه می ناب در قدح
چون تر کنم دماغی ازین صبح و شام خشک؟
کام دلم به گریه میسر نمی شود
مژگان تر چه فایده دارد به کام خشک
آه از سرشک بی اثر من که کم نشد
در خانه ام چکیدن باران ز بام خشک
کو جام باده ای که کنم تر دماغ را
این زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک
ماهی به دام خشک ندیده کسی و من
از جوهرم چو ماهی خنجر به دام خشک
منعم مکن ز قافیه ی این غزل سلیم
از کام خشک سر نزند جز کلام خشک