عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای خوش آن آزاده ای کو در به روی کام بست
دیده از نظاره ی این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
همچو بلبل دلم غمین گل است
غنچه گردیده در کمین گل است
در دلم درد، نایب عیش است
بر سرم داغ، جانشین گل است
از نسیمی شکفته می گردد
خنده گویا در آستین گل است
شادی دهر را شگونی نیست
خنده ی گل، دم پسین گل است
داد بستان ز جام باده سلیم
که خزان سخت در کمین گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بود خموش چو طوفان نشسته است
از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
از بس فشرده ام به هم از جور روزگار
دندان من چو بخیه به دندان نشسته است
موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست
این گرد بر سریر سلیمان نشسته است
ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم
دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
همچو لاله روزگارم در قدح نوشی گذشت
حیف ایامی که همچون گل به بیهوشی گذشت
بعد ازین آتش زبانی را تماشا کن که چیست
سوختم چون شمع، کار من ز خاموشی گذشت
بی مروت! این که یاد ما ز یادت رفته است
چون فراموشی توان گفت، از فراموشی گذشت!
جز زمین و آسمان کس رتبه ی ما را نیافت
همچو آن حرف بلندی کو به سرگوشی گذشت
جوهر شمشیر ظاهر شد ز عریانی سلیم
نیستم آیینه، عمرم در نمدپوشی گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
غیر بدگویی اگر خصم پرآشوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن گل که توان حرفی ازان زد گل داغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
به توبه هر که ز یک قطره ی شراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دماغ ساغر می از شراب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
نشان هستی من چون حباب پیرهن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
سودی به ره عشق ز تدبیر نباشد
یک کار نکردیم که تقصیر نباشد
بی زلف تو آرام به فردوس ندارم
جایی نتوان بود که زنجیر نباشد
در هر نفسی رنگ دگر برکند این باغ
با غنچه بگویید که دلگیر نباشد
آیینه به کف گیر که از رشک بمیریم
در کشتن ما حاجت شمشیر نباشد
افسوس جوانی، که خرد هر که ستوری
پرسد ز فروشنده که این پیر نباشد!
معشوق جوان را چه غم عاشق پیر است
نقصان شکر نیست اگر شیر نباشد
فریاد سلیم از ستم او که ندارم
یک شکوه که چون گریه گلوگیر نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
سیل ویرانی ز کنج خانه ی ما می برد
برق فیض خرمن از یک دانه ی ما می برد
همچو شمع ما گلی از هیچ گلشن برنخاست
مرغ گلشن رشک بر پروانه ی ما می برد
فیض طبع روشن ما بین، که سوی بزم خویش
هر سحر خورشید شمع از خانه ی ما می برد
ناله ی بلبل به طرز ناله ی ما آشناست
گویی او هم باده از میخانه ما می برد
شرح درد ما برد آرام از دل ها سلیم
کی کسی را خواب از افسانه ی ما می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد