عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال می‌گردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیره‌روزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چه‌سان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بی‌مطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بی‌قدر شد مرجّح بی‌اعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینه‌ام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمی‌روم اما کمند شوق
می‌خواهدم که موی کشان سوی او برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
چو رشک رخنه‌گرِ نام و ننگ می‌آید
قبا ز پیرهن او به تنگ می‌آید
به کاوش مژه کوه غمی ز جا کندم
که پای تیشه در آنجا به سنگ می‌آید
مرا چنین که به جان باختن شتابی هست
چرا به قتل من او را درنگ می‌آید!
چه غم ز تلخی ایّام غم مرا که مدام
شکر ز مصر لبت تنگ تنگ می‌آید
دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیّاض
ز عکس بر رخ آیینه رنگ می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامی‌ها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بی‌تکلف می‌بری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه می‌بینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک می‌دانم
که چون خاکستر پروانه آخر می‌کند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من
تیره‌بختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگی‌ها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر می‌کند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی می‌وزد بر من ز پا افتاده‌ام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
می‌فزاید غفلتم چندانکه عمرم می‌رود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲
دولتت گر نیک ننوازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کوه پهلو بر زمین ماند ز بار درد ما
چرخ را سازد مشبک تیر آه سرد ما
کهربا خود را نهان سازد به زیر برگ کاه
گر بگیرد پرده از رخسار رنگ زرد ما
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان
گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
هستی ما خاکساران را شود اسباب عیش
روشن است امروز چشم گردباد از گرد ما
شیوه چرخ ستمگر دایما عاجز کشیست
الحذر ای دوستان از دشمن نامرد ما
سیدا ما را نباشد تحفه یی غیر از نیاز
دست وایی ما بود امروز راه آورد ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای خط سبزت بهار محشر آواره‌ها
سنبل زلفت کمند گردن نظاره‌ها
در چمن ای شعله‌خو تا عزم رفتن کرده‌ای
شمع روشن کرده‌اند از مقدمت فواره‌ها
کوکبم را نیست آرامی ز گردش‌های چرخ
خواب آسایش نمی‌بینم در این گهواره‌ها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمی‌گردد سرانگشتی از این فواره‌ها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بسته‌ایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پاره‌ها
گشته‌ایم از شیر مادر تا جدا خون می‌خوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهواره‌ها
حسن را از خیره‌چشمان می‌رسد آخر زیان
ماه می‌گردد هلال از الفت سیاره‌ها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت می‌زند جوش از لب فواره‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانب ما دیده را وا کرده پوشیدن چرا
آشنایی کردن و بیگانه گردیدن چرا
چرخ را در ناله آرد تیر آه خستگان
از نظر افتادگان را دیر پرسیدن چرا
سرمه بیگانه را در چشم خود جا داده یی
اینقدر از آشنایی دور گردیدن چرا
خفتگان خاک را یاد رقیبان داغ کرد
دوستان از یکدگر بیهوده رنجیدن چرا
استماع صد سخن از خار چون گل می کنی
یک سخن از عندلیب خویش نشنیدن چرا
از غم موی میان نازک او سیدا
سنبل آسا اینقدر بر خویش پیچیدن چرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۶
نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشته‌ام دچار خلاص
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد