عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
یاد ایامی که حسن اندیشه ی ناموس داشت
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شعله ی رسوایی منصور، خس پوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما را نه سر گل، نه تمنای گلاب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ساقی بیا که فصل بهاران غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
هوای تخت ندارد کسی که گوشه نشین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
چند باشم ز در دیر مغان دور، بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است
ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است
توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!
رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است
کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است
گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است
ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است
توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!
رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است
کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است
گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دماغ ساغر می از شراب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
نشان هستی من چون حباب پیرهن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
عاشقانیم، به ما طعنه ی دیگر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ
رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید
در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ
یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند
ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ
در عشق شد افسانه ی منصور فراموش
غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ
انصاف مگو راهزن عشق ندارد
هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ
فکر سر و جان است همه راهروان را
پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ
در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است
کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ
معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد
در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ
در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند
خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ
رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید
در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ
یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند
ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ
در عشق شد افسانه ی منصور فراموش
غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ
انصاف مگو راهزن عشق ندارد
هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ
فکر سر و جان است همه راهروان را
پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ
در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است
کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ
معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد
در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ
در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند
خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
گل به غفلت ز گلستان جهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
درین ره کعبه سنگ راه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد