عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
عیب را کی به پناه هنرم جا باشد
درد میخانه من بر سر مینا باشد
چون کشی خنجر کین بخت نگین می خواهم
که ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد
کرده ام شرط که پا را نکشم جانب شهر
سرم آنروز که در دامن صحرا باشد
از همان بزم که جز من دگری راه نداشت
بایدم رفت که بهر دگران جا باشد
اغنیا بهره ز اندوخته خود نبرند
که همین خشک لبی قسمت دریا باشد
همچو رگ در قدم راهروان سبز شود
خار سیراب گر از آبله پا باشد
ما که باشیم که کس جانب ما را گیرد
اینقدر بس که شکست از طرف ما
ز آتش داغ گر افروخته دستم چه عجب
که کلیمم من و اینم ید بیضا باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
زپایم دهر خاری برنیاورد
که بختم صد بلا بر سر نیاورد
اجل از شیرمردان هر که را برد
بجایش دهر جز دختر نیاورد
درین عهد از رواج تیره روزی
کس آئینه بروشنگر نیاورد
قدم افشرد هر جا غیرت عشق
جگر پائی کم از خنجر نیاورد
زحسن عاقبت این بس، که دوران
به پیش ما ز بد بدتر نیاورد
چه دلسوزی کنی چون رفتم از دست
کسی از کشته پیکان بر نیاورد
سرم چون دولت فتراک دریافت
کلیم از درد ما سر در نیاورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
گلشن کشمیر خارش گل بدامان می دهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوی را هوای تر بطوفان می دهد
بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد
مفلس آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گرچه بد سودائیش یکدل بکس واپس نداد
هر که دارد دل بآن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یک لبش جان می ستاند یک لبش جان می دهد
سر بجیب خود بغواصی فرو گر می بری
خاک ره دانی گهرهائی که عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب بکام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مکن
زانکه خونریزی بیاد خوی ترکان می دهد
همره سامان ما سرگشتگی چون آسیا
تا نباشد کی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانیست چشم فتنه ساز او کلیم
غمزه او دلبری تعلیم مژگان می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زخوان غیب یکنعمت نصیب ما و ساغر شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس
دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس
اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس
آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس
هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس
یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم
بوصلت دل گواهی می دهد اما ز بیتابی
بلوح سینه از خط های ناخن نالها دیدم
زبس با من بدعوی ناله کرد آخر شد افغانش
بپای ناقه ات آخر جرسها بیصدا دیدم
کجا رفت آنکه می گوید بد از نیکان نمی آید
بچشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم
دروغست آشنائی روشنائی زان مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا زدنیا دست، هر کامی بدست آمد
زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم
زکنج بیکسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
بطوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
کنون از روشنائی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتمسرا دیدم