عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هر نفس جزو پریشان کتاب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
قفل غم بهر گشاد دل کلید دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
شمشیر عشق را نمک شرم جوهر است
تا گریه پردگی نشود خنده جوهر است؟
این صوت وجد صوفی حق ناشناس ما
تکرارهای لال و سرافشاندن کر است
روشندلی ز پرتو آزادگان طلب
آیینه زنده کرده نام سکندر است
شهرت به گرد آبله پا نمی رسد
عنقای عشق را دل دیوانه بهتر است
موج اجابت از دل ما جوش می زند
سرچشمه قبول دعا دیده تر است
می سوزم از خیال قدی دور چشم بد
گرد مزارم از پر پرواز بهتر است
دیوانگی غبار مرا می دهد به باد
اکسیر بی نشانی من کیمیاگر است
یک حرف بیش نیست ز تفسیر رازها
معنی یکی است گر چه عبارت مکرر است
تا گریه پردگی نشود خنده جوهر است؟
این صوت وجد صوفی حق ناشناس ما
تکرارهای لال و سرافشاندن کر است
روشندلی ز پرتو آزادگان طلب
آیینه زنده کرده نام سکندر است
شهرت به گرد آبله پا نمی رسد
عنقای عشق را دل دیوانه بهتر است
موج اجابت از دل ما جوش می زند
سرچشمه قبول دعا دیده تر است
می سوزم از خیال قدی دور چشم بد
گرد مزارم از پر پرواز بهتر است
دیوانگی غبار مرا می دهد به باد
اکسیر بی نشانی من کیمیاگر است
یک حرف بیش نیست ز تفسیر رازها
معنی یکی است گر چه عبارت مکرر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
گرد راه تو جلوه پرداز است
سر کویت قلمرو ناز است
دل هر ذره عالم معنی است
سر هر خار گلشن راز است
راحت مرد در سبکروحی است
برق را آشیانه پرواز است
همه عالم قلمرو فیض است
در به رویت ز شش جهت باز است
راه دارد به دیده همه کس
نگهش نور چشم اعجاز است
خجلت اضطراب می کشدم
داد از دست دل که غماز است
داردم در طلسم شیشه اسیر
چشم مست قدح فسونساز است
سر کویت قلمرو ناز است
دل هر ذره عالم معنی است
سر هر خار گلشن راز است
راحت مرد در سبکروحی است
برق را آشیانه پرواز است
همه عالم قلمرو فیض است
در به رویت ز شش جهت باز است
راه دارد به دیده همه کس
نگهش نور چشم اعجاز است
خجلت اضطراب می کشدم
داد از دست دل که غماز است
داردم در طلسم شیشه اسیر
چشم مست قدح فسونساز است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
روز جزا خجالت سرشار نارساست
جرمم زیاده از حد و اقرار نارساست
خالی زگفتگو نشود دل چو گشت پر
مطلب بلند و رشته گفتار نارساست
تسبیح زد به دل نفس جستجو گره
چندانکه دید کوشش زنار نارساست
نشنیدن و نگفتن و حیرت بهانه ای است
اسرار بی نهایت و اظهار نارساست
شکر خدا اسیر که کار تو با خداست
هر چند دست عشق و دل یار نارساست
جرمم زیاده از حد و اقرار نارساست
خالی زگفتگو نشود دل چو گشت پر
مطلب بلند و رشته گفتار نارساست
تسبیح زد به دل نفس جستجو گره
چندانکه دید کوشش زنار نارساست
نشنیدن و نگفتن و حیرت بهانه ای است
اسرار بی نهایت و اظهار نارساست
شکر خدا اسیر که کار تو با خداست
هر چند دست عشق و دل یار نارساست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
قطع نظر جزای دل بدگمان خوش است
تیغ نهان گداز طراز میان خوش است
اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق
پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است
آخر دچار تیر تو شد استخوان من
بال هما گشادن بال کمان خوش است
گل گل شکفته مجلس نیرنگ روزگار
تا هست حرف صافدلی در میان خوش است
در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست
پرواز بال بسته در این گلستان خوش است
زنجیر را چو تار نفس پاره می کند
دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است
راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان
آن دل که نیست خون شده امتحان خوش است
دیوانگی است دامش و زنجیر دانه اش
صیاد ما پری است ز مردم نهان خوش است
امشب که چشم شوخ تو خوابش نمی برد
تا حشر اگر اسیر شود قصه خوان خوش است
تیغ نهان گداز طراز میان خوش است
اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق
پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است
آخر دچار تیر تو شد استخوان من
بال هما گشادن بال کمان خوش است
گل گل شکفته مجلس نیرنگ روزگار
تا هست حرف صافدلی در میان خوش است
در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست
پرواز بال بسته در این گلستان خوش است
زنجیر را چو تار نفس پاره می کند
دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است
راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان
آن دل که نیست خون شده امتحان خوش است
دیوانگی است دامش و زنجیر دانه اش
صیاد ما پری است ز مردم نهان خوش است
امشب که چشم شوخ تو خوابش نمی برد
تا حشر اگر اسیر شود قصه خوان خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
آتش زدی به لاله، عذار اینچنین خوش است
گل گل شدی ز باده، بهار اینچنین خوش است
بی او تمام وصلم و با او تمام هجر
الفت میان عاشق و یار اینچنین خوش است
سیماب باج می دهم و بیخودی خراج
صبر اینچنین خوش است و قرار اینچنین خوش است
گردش به بوی گل سبق جلوه می دهد
دل صیدگاه او که سوار اینچنین خوش است
صوفی که منع باده کشان می نمود دوش
زد چند دور و گفت مدار اینچنین خوش است
گاه از نگاه و گه ز تغافل روم ز دست
مستی چنین خوش است و خمار اینچنین خوش است
بوی تو از غبار سمندش به باد رفت
ای گل پیاده شو که سوار اینچنین خوش است
مستیم و بیقرار و اسیر نگاه یار
الحق نشاط سیر و شکار اینچنین خوش است
گل گل شدی ز باده، بهار اینچنین خوش است
بی او تمام وصلم و با او تمام هجر
الفت میان عاشق و یار اینچنین خوش است
سیماب باج می دهم و بیخودی خراج
صبر اینچنین خوش است و قرار اینچنین خوش است
گردش به بوی گل سبق جلوه می دهد
دل صیدگاه او که سوار اینچنین خوش است
صوفی که منع باده کشان می نمود دوش
زد چند دور و گفت مدار اینچنین خوش است
گاه از نگاه و گه ز تغافل روم ز دست
مستی چنین خوش است و خمار اینچنین خوش است
بوی تو از غبار سمندش به باد رفت
ای گل پیاده شو که سوار اینچنین خوش است
مستیم و بیقرار و اسیر نگاه یار
الحق نشاط سیر و شکار اینچنین خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سلیمانی است دل نقش نگینش نام معشوق است
پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است
به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد
اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است
چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند
همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است
دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است
پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است
اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست
نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است
میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن
به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است
به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم
نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است
چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل
میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است
پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است
به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد
اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است
چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند
همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است
دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است
پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است
اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست
نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است
میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن
به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است
به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم
نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است
چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل
میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
همه روی زمین خطرناک است
کهکشان نیز دام افلاک است
باده نوشان بزم حیرت را
جام لبریز دیده پاک است
بسکه صاحبدلان غبار شدند
خرمن آسمان تل خاک است
هر کجا عشق ناخدا باشد
کشتی نوح سینه چاک است
اشک اخگر چکد ز دیده صبح
آفتابش هنوز بیباک است
آب گردد چو آبگینه گداخت
در دو عالم حساب دل پاک است
چاره عشق نیست جز تسلیم
جلوه ها محو دیده نمناک است؟
دل نظاره چون نگردد آب
بستر خواب شعله خاشاک است
ناز می بالد از گداز و نیاز
جوهر تیغ شعله خاشاک است
بحر هم عرصه گاه جولانی است
قطره صید است و موج فتراک است
الفت درد با تحمل اسیر
اختلاط شراب و تریاک است
کهکشان نیز دام افلاک است
باده نوشان بزم حیرت را
جام لبریز دیده پاک است
بسکه صاحبدلان غبار شدند
خرمن آسمان تل خاک است
هر کجا عشق ناخدا باشد
کشتی نوح سینه چاک است
اشک اخگر چکد ز دیده صبح
آفتابش هنوز بیباک است
آب گردد چو آبگینه گداخت
در دو عالم حساب دل پاک است
چاره عشق نیست جز تسلیم
جلوه ها محو دیده نمناک است؟
دل نظاره چون نگردد آب
بستر خواب شعله خاشاک است
ناز می بالد از گداز و نیاز
جوهر تیغ شعله خاشاک است
بحر هم عرصه گاه جولانی است
قطره صید است و موج فتراک است
الفت درد با تحمل اسیر
اختلاط شراب و تریاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بهار شوخی او جشن تازه فلک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دل بی غم گل بی آب و رنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هستی و نیستی آیینه دیدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
می تواند جوش زد تا آسمان آخر دل است
می تواند داشت تیری در کمان آخر دل است
می تواند آسمان را چون پر پروانه سوخت
می تواند زد زمین را بر زمان آخر دل است
بسته بر بازو جگر پرداز تعویذی چو عشق
همچو نامردان نمی ترسد ز جان آخر دل است
رستمی کرد است عمری با سپاه درد و داغ
می زند خود را به قلبی ناگهان آخر دل است
می تواند داشت تیری در کمان آخر دل است
می تواند آسمان را چون پر پروانه سوخت
می تواند زد زمین را بر زمان آخر دل است
بسته بر بازو جگر پرداز تعویذی چو عشق
همچو نامردان نمی ترسد ز جان آخر دل است
رستمی کرد است عمری با سپاه درد و داغ
می زند خود را به قلبی ناگهان آخر دل است