عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
هزاران بحر در دردانه دیدیم
درخت کون را در دانه دیدیم
سحرگاهی بدان حضرت رسیدیم
بر آن در حاجب و دربان ندیدیم
حجابات جهان درهم شکستیم
همه تقلید را افسانه دیدیم
ظهور آفتاب طلعت دوست
میان کعبه و بت خانه دیدیم
چو می خانه مقام شور و مستیست
سریر سلطنت می خانه دیدیم
گذر کردیم بر کوی ملامت
همه عاشق، همه فرزانه دیدیم
چو قاسم در جهان جان نظر کرد
یکی شمع و همه پروانه دیدیم
درخت کون را در دانه دیدیم
سحرگاهی بدان حضرت رسیدیم
بر آن در حاجب و دربان ندیدیم
حجابات جهان درهم شکستیم
همه تقلید را افسانه دیدیم
ظهور آفتاب طلعت دوست
میان کعبه و بت خانه دیدیم
چو می خانه مقام شور و مستیست
سریر سلطنت می خانه دیدیم
گذر کردیم بر کوی ملامت
همه عاشق، همه فرزانه دیدیم
چو قاسم در جهان جان نظر کرد
یکی شمع و همه پروانه دیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
جانا، بجز از تو کس نداریم
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
غیر از تو کس دگر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
لب مگز، عشوه مده باز، که ما مستانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ما و این عشق دل افروز، که جان در جانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چه گویم؟ ای مسلمانان، چه گویم؟
در این میدان که سرگردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
زجوی تن ببحر جان رسیدم
بحمدالله کنون بحرم، نه جویم
مراد جانم از عالم تو بودی
ترا چون یافتم، دیگر چه جویم؟
بحمدالله که ناصح را خبر نیست
که من حیران آن رو از چه رویم؟
جهانی غرق درد درد گردد
اگر سنگی نیاید بر سبویم
برو، واعظ، مکن فریاد و مستی
تو مست خویشتن، من مست اویم
چو قاسم در بقای حق فنا شد
سخن کوتاه شد، دیگر چه گویم؟
در این میدان که سرگردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
زجوی تن ببحر جان رسیدم
بحمدالله کنون بحرم، نه جویم
مراد جانم از عالم تو بودی
ترا چون یافتم، دیگر چه جویم؟
بحمدالله که ناصح را خبر نیست
که من حیران آن رو از چه رویم؟
جهانی غرق درد درد گردد
اگر سنگی نیاید بر سبویم
برو، واعظ، مکن فریاد و مستی
تو مست خویشتن، من مست اویم
چو قاسم در بقای حق فنا شد
سخن کوتاه شد، دیگر چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ماه عیانست روی یار چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عجب رعنا و زیبایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من معدن اسرارم، اما بنمی گویم
من ابر گهربارم،اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه معنی
من طالب آن یارم،اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم،اما بنمی گویم
آنیست ترا،ای جان،کز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم،اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سرگشته دلدارم،اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، درنورم و در نارم
من قلزم زخارم،اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سرگشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم،اما بنمی گویم
من سالک اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم،اما بنمی گویم
من شیفته یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم،اما بنمی گویم
من ابر گهربارم،اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه معنی
من طالب آن یارم،اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم،اما بنمی گویم
آنیست ترا،ای جان،کز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم،اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سرگشته دلدارم،اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، درنورم و در نارم
من قلزم زخارم،اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سرگشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم،اما بنمی گویم
من سالک اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم،اما بنمی گویم
من شیفته یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم،اما بنمی گویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
این سخن نیست باندازه که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
ما سوز عشق را بدو عالم نمیدهیم
ییک جرعه ای ز جام بصد جم نمیدهیم
نامحرمان ز صحبت ما غافلند و ما
این تحفه را بمردم محرم نمیدهیم
با شوق یار خاطر ما خرمست و خوش
ما سور عشق یار بماتم نمیدهیم
افتادگان عشق فقیرند و سوگوار
این جام را بمرد مکرم نمیدهیم
رطلی که کرده ایم مهیا برای یار
آن رطل را بعیسی مریم نمیدهیم
زین جام جان نواز، ک صد حوض کوثر است
یک کاسه را بکعبه و زمزم نمیدهیم
قاسم ز نکتهای تو دارد میان جان
این نکته را بشیخ معمم نمیدهیم
ییک جرعه ای ز جام بصد جم نمیدهیم
نامحرمان ز صحبت ما غافلند و ما
این تحفه را بمردم محرم نمیدهیم
با شوق یار خاطر ما خرمست و خوش
ما سور عشق یار بماتم نمیدهیم
افتادگان عشق فقیرند و سوگوار
این جام را بمرد مکرم نمیدهیم
رطلی که کرده ایم مهیا برای یار
آن رطل را بعیسی مریم نمیدهیم
زین جام جان نواز، ک صد حوض کوثر است
یک کاسه را بکعبه و زمزم نمیدهیم
قاسم ز نکتهای تو دارد میان جان
این نکته را بشیخ معمم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ما عشق یار را بدو عالم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
بیا، بیا، که فقیریم و خاکسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟»
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان :
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن
غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!
ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن
قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان :
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن
غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!
ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن
قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن