عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد
از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد
من بندهٔ آن خواجه که با مژدهٔ عفوش
هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد
گردید امید دلم از ذوق فراموش
هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد
صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان
یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد
از دست جفای تو شکایت نتوان کرد
مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد
دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان
مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد
در مرحلهٔ عشق تو ای سرو قباپوش
چندان بدویدیم که از سر کله افتاد
ز امید نگاهی که به حالش نفکندی
دردا که مریض تو به حال تبه افتاد
آنجا که فروغ مه من یافت فروغی
خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد
بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد
شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد
گوشمالی به همه سبزخطان باید داد
یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد
یا به یاران همه سر خط امان باید داد
به هوای دهنت نقد روان باید باخت
در بهای سخنت جان جهان باید داد
چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت
که به آشفته دلان تاب و توان باید داد
خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید
در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد
گر نمودم به همه روی تو را معذورم
قبله را بر همهٔ خلق نشان باید داد
به زیان کاری عشاق اگر خرسندی
هر چه دارند سراسر به زیان باید داد
پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد
تکیه بر حلقهٔ آن موی‌میان باید داد
همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت
همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد
آخر ای ساقی گل‌چهره فروغی را چند
می ز خون مژه و لعل بتان باید داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد
این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد
عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد
مستان تو را جام دمادم نتوان داد
بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد
آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد
هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت
در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد
نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم
جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد
ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت
ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد
سری که میان من و میگون لب ساقی است
کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد
جانان مرا بار خدا داده ز رحمت
جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد
آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی
هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد
کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد
گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند
خندید که از هیچ که را بهره توان داد
خرم دل مستی که گه باده‌پرستی
با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد
المنة لله که سبک‌بار نشستم
تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد
چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها
کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد
سودای نیاز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد
در راه طلب جان عزیزم به لب آمد
خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد
گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست
زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت
فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغی
در خاتم انگشت سلیمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز روی کرم داد دل اهل جهان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
مصوری که تو را چین زلف مشکین داد
ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد
فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن
که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد
گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد
که تار زلف خم اندر تو را چین داد
من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم
که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد
همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد
صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد
ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد
کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد
مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم
که خوشهٔ عرقش گوش مال پروین داد
چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم
که در حضور رقیبم شراب رنگین داد
کمر به کشتن من نازنین نگاری بست
که خون بهای مرا از کف نگارین داد
ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش
که می‌برم به در شاه ناصرالدین داد
خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین
که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد
شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ
که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد
کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد
که جبرئیل امین را زبان آیین داد
شها برای فروغی همین سعادت بس
که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد
دل مرا به نگاه تو آشنایی داد
پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری
به تن درست نباید که مومیایی داد
به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد
که در دل شب تاریک روشنایی داد
نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی
که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد
چه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمهٔ تو
متاع تقوی و کالای پارسایی داد
کجا به شاهی کونین سر فرود آرد
کسی که عشق تواش منصب گدایی داد
اگر نه با تو یک پرده‌اش فلک پرورد
پس از برای چه گل بوی بی وفایی داد
چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد
که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد
سزای من که دمی خرم از وصال شدم
هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد
به صیدگاه محبت دل فروغی را
غزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد
بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد
بی چون اگر گناه شمارد نگاه را
پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد
نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار
خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد
از جان برید هر که به زلفت کشید دست
وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد
تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو
صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد
هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل
جان عزیز بر سر این مدعا نهاد
تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر
خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد
تا آرزوی دیدن او را برم به خاک
تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد
تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف
چندین هزار بند به پای صبا نهاد
روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای
شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد
آخر فروغی از ستم پاسبان او
زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد
شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد
صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ
تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد
واقف شود از حالت دل‌های شکسته
هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد
خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز
چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد
ترسم که ز زندان سر زلف توام دل
آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد
جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم
فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد
کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند
من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد
برخیزد و جان در قدمت بازفشاند
گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد
صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم
حاشا که به دنبال غزال ختن افتد
بگذار که بیند قد و روی تو فروغی
تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد
واقف شده از حال شهیدان تو در حشر
هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد
آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید
چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد
آن کار که جز دادن جان چاره ندارد
کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد
هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت
بیچاره اسیری که به احوال تو افتد
ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی
می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد
ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق
مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد
فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش
باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد
از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی
آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد
که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد
دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد
که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد
زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد
به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد
به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من
ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد
ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی
که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد
کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش
پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد
جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم
کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد
وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم
که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد
هزار بار به خون گر کشی فروغی را
ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد
که اعتکاف به سر منزل رضا دارد
مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد
شهید عشق کجا فکر خون بها دارد
به دور لعل می‌آلود دوست دانستم
که باده این همه کیفیت از کجا دارد
ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم
همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد
من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی
که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد
سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر
اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد
حکایت غم جانان بپرس از دل من
که آشنا خبر از حال آشنا دارد
مرا دلی است که از درد عشق رنجور است
ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد
یکی ز جمع پراکندگان عشق منم
که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد
یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی
که نامرادی عشاق را روا دارد
به راه عشق بنازم دل فروغی را
که با وجود جفایت سر وفا دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد
شب تاریک، فروزنده سحرها دارد
غافل از حال جگر سوخته عشق مباش
که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد
مهر او تازه نهالی است به بستان وجود
که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد
قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست
آن که از سینهٔ صد پاره سپرها دارد
گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام
ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد
ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی
به امیدی که دهان تو شکرها دارد
تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه
مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد
تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری
که به دیدار تو آیینه نظرها دارد
تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی
که نهان در شکن طره قمرها دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد
یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد
که پریشانی او عالم دیگر دارد
ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم
خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد
دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام
اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد
تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر
دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد
آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر
خبر از تشنگی کام سکندر دارد
گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند
که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد
اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید
لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد
حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند
که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد
طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند
که بتان شکر و او هم دل کافر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد
که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد
دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی
که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد
ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن
که شام اهل محبت ز پی سحر دارد
بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن
که این معامله نفع از پی ضرر دارد
گدا چگونه کند سجده آستانی را
که بر زمین سر شاهان تاجور دارد
اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند
که در کمند اسیران معتبر دارد
فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم
که خون ناحق عشاق در نظر دارد
چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد
که با تو هر سر مویم سر دگر دارد
به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است
وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد
نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
نه دل از طره خم برخمت توان برکند
نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد
ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد
که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد
هزار نشه فزون دیده‌ام ز هر چشمی
ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد
ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من
که از مژه به کمان تیر کارگر دارد
حدیث سوختگانت به لاله باید گفت
کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد
سری به عالم عشقت قدم تواند زد
که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد
برغم غیر مکش دم به دم فروغی را
که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد
اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد
دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید
سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد
کم و بیش آن که به دو چشم ترحم دای
هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد
عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود
سر این سلسله باید که محکم دارد
آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید
نیش را بر قدح نوش مقدم دارد
من سودا زدهٔ جمعم ز پریشانی دل
کاین پریشانی از آن طرهٔ پر خم دارد
شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد
خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد
گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق
عاشق آن است که این نکته مسلم دارد
یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد
که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد
ندانم این چه جمال است کان صنم دارد
کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز
که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد
حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب
که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد
کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی
اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد
غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق
که ناز بر سر شاهان محتشم دارد
تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز
وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد
جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری
جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد
دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود
وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد
مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس
که از خمار سحر حالتی دژم دارد
کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد
سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد
از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است
که ره به خلوت دل های محترم دارد
فروغی از لب شیرین شکرافشانت
هزار تنگ شکر در نی قلم دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد
چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد
سر نالیدن مرغان قفس کی داند
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد
شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد
با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد
بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد
کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد
تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
که سر کی طلب این همه حرمان دارد
تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد
دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد
بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد
ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد
که شعله را نتواند کسی نهان دارد
به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت
که این معامله هم سود و هم زیان دارد
به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست
ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد
کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند
خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد
سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند
که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد
ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم
که تاب جلوهٔ آن یار مهربان دارد
مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر بر سر خورشید آسمان دارد
ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند
رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد
من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم
که عشق زنده‌ام از بهر امتحان داد
فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد
کدام پیر چنین طالع جوان دارد