عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چه جان باشد به پیش چشم او دلهای سنگین را
زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
ز شوخی های مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمی به دل اندازد آن مست شرابین را
نیندیشد دل دیوانه از جور فلک جویا
چه پروا باشد از زور کمان بازوی زورین را
زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
ز شوخی های مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمی به دل اندازد آن مست شرابین را
نیندیشد دل دیوانه از جور فلک جویا
چه پروا باشد از زور کمان بازوی زورین را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
به رویم دیدهٔ حیران در فیضی گشود اینجا
چو شبنم باختم از یک نگه بود و نبود اینجا
نماز و سبحه و کبر و ریا ارزانی زاهد
بود بر خاک خجلت روی مالیدن سجود اینجا
کدامین عیب باشد هم ترازو خودستایی را
بود بر ساده لوحی رحم کو خود را ستود اینجا
چه پرسی حال دل کان غمزه هر کس را بزد تیغی
نخستین ضرب دست خویشتن را آزمود اینجا
چو گل تا کی سراپا خنده بودن ای ز خود غافل
فغانی هم چو بلبل می توان گاهی سرود اینجا
گشاد کار دل در بند خاموشی بود جویا
چه درها بر رخم از لب فروبستن گشود اینجا
چو شبنم باختم از یک نگه بود و نبود اینجا
نماز و سبحه و کبر و ریا ارزانی زاهد
بود بر خاک خجلت روی مالیدن سجود اینجا
کدامین عیب باشد هم ترازو خودستایی را
بود بر ساده لوحی رحم کو خود را ستود اینجا
چه پرسی حال دل کان غمزه هر کس را بزد تیغی
نخستین ضرب دست خویشتن را آزمود اینجا
چو گل تا کی سراپا خنده بودن ای ز خود غافل
فغانی هم چو بلبل می توان گاهی سرود اینجا
گشاد کار دل در بند خاموشی بود جویا
چه درها بر رخم از لب فروبستن گشود اینجا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آتش به جان فکنده رخت آفتاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چیزی از نسپاری به خویشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دایم ز درد نقص دل من بر آتش است
اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
مستوفی حساب شب و روزت ار شوی
دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
کیفیت بهار چو رند سیاه مست
دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چیزی از نسپاری به خویشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دایم ز درد نقص دل من بر آتش است
اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
مستوفی حساب شب و روزت ار شوی
دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
کیفیت بهار چو رند سیاه مست
دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بر نمی تابید شرم او حضور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار
بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست
طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود
کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار
بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست
طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود
کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
چنان کز شهد و شکر نقل نوشین می شود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین می شود پیدا
از این سنگین دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدی ست در دلهای مؤمنین می شود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
چو با جام می آن دست نگارین می شود پیدا
مباد شوخی از یادش رود زین کم نگاهی ها
چو ناز از حد فزون گردید تمکین می شود پیدا
ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهای رنگین می شود پیدا
بسان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد
چو ساغر در کف آن مست شلایین می شود پیدا
چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد
ترا از آستین دست نگارین می شود پیدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکین می شود پیدا
مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا
شراب درد در دلهای خونین می شود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین می شود پیدا
از این سنگین دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدی ست در دلهای مؤمنین می شود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
چو با جام می آن دست نگارین می شود پیدا
مباد شوخی از یادش رود زین کم نگاهی ها
چو ناز از حد فزون گردید تمکین می شود پیدا
ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهای رنگین می شود پیدا
بسان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد
چو ساغر در کف آن مست شلایین می شود پیدا
چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد
ترا از آستین دست نگارین می شود پیدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکین می شود پیدا
مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا
شراب درد در دلهای خونین می شود پیدا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
نادیدن جمال تو مشکل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست
از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خویشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کی توان کشید ترش رویی سحاب
در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نیم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوی قاتل بود مرا
در سینه دل ز فیض تو لای اهل بیت
جویا به از هزار حمایل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست
از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خویشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کی توان کشید ترش رویی سحاب
در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نیم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوی قاتل بود مرا
در سینه دل ز فیض تو لای اهل بیت
جویا به از هزار حمایل بود مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زور شور گریه ای می شد به خواب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آبی ز دانهٔ عنب ای دل چشیدنی است
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست
برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک
نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار
گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد
هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست
در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد
هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست
برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک
نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار
گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد
هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست
در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد
هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست
دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست
در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش
از بسکه گشته است نمایان پدید نیست
در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن
گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست
محو جمالم و رخش از دیده ام نهان
آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست
پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس
جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست
دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست
در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش
از بسکه گشته است نمایان پدید نیست
در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن
گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست
محو جمالم و رخش از دیده ام نهان
آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست
پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس
جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
هر نالهٔ دل من آواز دلگشایی است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است
هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود
هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است
هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوری را
جویا به کشور هند طوطی خوش نوایی است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است
هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود
هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است
هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوری را
جویا به کشور هند طوطی خوش نوایی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
از دور عشقباز ترا می توان شناخت
دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت
هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست
آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت
شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی
تا شد مقابل رخت آئینه روی ساخت
دنبال کرده نفس به جایی نمی رسد
یکران همت آنکه در این راه تاخت باخت
از اهل خلق کس نگریزد که صحبتش
با نیک و بد ز فیض نوازش بود نواخت
سنگ نمک بود محک اهل روزگار
نامرد و مرد را به همین می توان شناخت
جویا چه فیضها که نبرد از جهاد نفس
هر کس سمند سعی در این رزمگاه تاخت
دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت
هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست
آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت
شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی
تا شد مقابل رخت آئینه روی ساخت
دنبال کرده نفس به جایی نمی رسد
یکران همت آنکه در این راه تاخت باخت
از اهل خلق کس نگریزد که صحبتش
با نیک و بد ز فیض نوازش بود نواخت
سنگ نمک بود محک اهل روزگار
نامرد و مرد را به همین می توان شناخت
جویا چه فیضها که نبرد از جهاد نفس
هر کس سمند سعی در این رزمگاه تاخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بی زبانی روز محشر عذرخواه ما بس است
خامشی در شرمساریها گواه ما بس است
ما تنگ ظرفان به یاد باده مستی می کنیم
در بهاران سایهٔ تا کی پناه ما بس است
گرد راه نیستی شو تا به مقصد پی بری
در محبت، رفتن از خود خضر راه ما بس است
احتیاج شاهدی در دعوی عشق تو نیست
مهر داغی بر سر طومار آه ما بس است
در شب هجران او جویا ز یادش می رویم
اینقدر در عشق بازیها گناه ما بس است
خامشی در شرمساریها گواه ما بس است
ما تنگ ظرفان به یاد باده مستی می کنیم
در بهاران سایهٔ تا کی پناه ما بس است
گرد راه نیستی شو تا به مقصد پی بری
در محبت، رفتن از خود خضر راه ما بس است
احتیاج شاهدی در دعوی عشق تو نیست
مهر داغی بر سر طومار آه ما بس است
در شب هجران او جویا ز یادش می رویم
اینقدر در عشق بازیها گناه ما بس است