عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به پیری نشد چاره گردن کشان را
که زورین کند حلقه گشتن کمان را
ز ترک هوابشکفان غنچهٔ دل
به یک گل گلستان کن این خاکدان را
صفا بس که اندوخت سر تا به پایش
توان دید از آن سینه راز نهان را
دلم محو رویی است کز جوش حیرت
کند عکسش آیینه آب روان را
ز ذکر خدا زاد برگیر جویا
در این راه برگ سفر کن زبان را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بی درد بر کنار مریز آب دیده را
در کار دل کن آن می صاف چکیده را
از فیض عشق همت والای ما بدوش
بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است
باشد شبیه غنچه دهان دریده را
زین آتشی که در جگر ماست از غمت
بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
پیری که دید قامت رعنای او کشید
بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را
تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش
جویا مکن به شیشه می نارسیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا
رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا
مشهدم جولانگه او گر شود در زیر خاک
می دود چون ریشه از دنبال سروش دل مرا
در جوابم وا نشد هرگز لب تمکین یار
بخت آنم کو که گردد حل این مشکل مرا
طبع وحشت مشربان پیوسته کثرت دشمن است
بار خاطر می شود سنگینی محفل مرا
از تو گویم بعد از این کز خویشتن ببریده ام
از مرا گفتن پشیمانم که خواهد دل ترا
همچو شاخ نازک گل از نسیم نوبهار
جوش مستی می کند در هر طرف مایل ترا
ای زخود غافل چه در تعمیر تن جان می کنی
زندگانی صرف شد در کار آب و گل ترا
گر سراپا دست و پای سعی گردی همچو موج
دور می اندازد از پهلوی خود ساحل ترا
خاطرت را فیض بخشش بشکفاند باغ باغ
برگ عیشی نیست جویا چون کف سائل ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را
ز هم گسیخته تار نفس کواکب را
همین که بیم فتادن نباشد اقبال است
به چشم کم منگر پستی مراتب را
چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل
عجب که راه برآمد بود مطالب را
کسی که با تو طریق مناسبت جوید
برون کند زدل اندیشهٔ مناصب را
رود زدست هر آن کو به آن میان آویخت
عبث نه پهلو تهی کرده است قالب را
دلا ز شوخی دنبال چشم یار مپرس
خدا به خیر و صلاح آورد عواقب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ره عشق است و نبود خاطر خرسند باب اینجا
به یک لبخند از خود می رود دل چون حباب اینجا
زداید غم به هیچ از سینه فیض دشت پیمایی
گره از دل گشاید ناخن موج سراب اینجا
ز فیض درد عشقش بیشتر دل بهره بردارد
شکستن را نشاید غیر فرد انتخاب اینجا
سحر موجی است کز دریای عشق افتاده بر ساحل
گهر را مهرهٔ گل بشمرد هر قطره آب اینجا
ز خون دل به بزم ما شمیم یار می آید
گلاب ناب می گیرند از اشک کباب اینجا
چو بردارد نقاب از چهرهٔ خود عقل می بازد
فلاطون گشته جویا ملزم از روی کتاب اینجا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از فلک هرگز نخواهم آرزوی خویش را
در گره دارم چو گوهر آبروی خویش را
قسمتم لبریز صهبا می کند همچون سبو
گر فشارم با دو دست خود گلوی خویش را
نیست هرگز خالی از سودای عشق او سرم
کی تهی از مغز می سازم کدوی خویش را
پشت بر دیوار جنت می دهم جویا اگر
جا دهم یکدم به دوش خود کدوی خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نماید جلوهٔ عکسش ز بس بیتاب دریا را
بلرزد عضو عضو از قطره چون سیماب دریا را
رسد فیض دگر زاهل نظر کامل عیاران را
فلک سان محشر کوکب کند مهتاب دریا را
غبار آلوده سازد صحبت دیوانگان دل را
مکدر می کند آمیزش سیلاب دریا را
صفای حسن ظاهر پاک گوهر را دهد زینت
بود شور دگر در جلوهٔ مهتاب دریا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را
یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان
عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
فریب حسن هندی خورده ام دل مرده چون باشم
که هست آب بقا در شیر رنگ ماهتابی را
مرا جویا به بزم وصل او از جوش حیرانی
لب تصویر آموزد فن حاضر جوابی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها
نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم
که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری
نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
من و در خاک و خون غلطیدن و بیطاقتی و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاریها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
قضا چون باعث ایجاد شد آب و گل ما را
ز خون چشم حسرت کرد تخمیر دل ما را
ز خود وارستگان وادی شوقیم تا نبود
چو بلبل تهمت مشت خسی هم منزل ما را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
می دهد طرز نگاهت یاد می نوشی مرا
یاد آغوشت کند گرم همآغوشی مرا
قطره ای در کام دل از جام درد او چکید
می برد تا منزل تحقیق بیهوشی مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
سخت پر شد در غم عشقت تن محزون ما
می ترواد چون عرق از هر بن مو خون ما
آنکه بی امداد آتش سوخت داغ لاله را
روشنایی داد بی روغن چراغ لاله را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
منع نتوان کرد از بی طاقتی سیماب را
مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس
کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید
یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند
می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را
در حریم وصل از فیض شمیم زلف او
کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را
از بناگوشی کزو صبح تجلی را صفاست
می نماید حلقهٔ زلفش گل مهتاب را
ابروش زان شعلهٔ رخسار شد خون ریزتر
می برد با آنکه از شمشیر، آتش آب را
آرزوی خاطر از بحرین چشم و دل بجوی
گر تو جویا طالبی آن گوهر نایاب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را
نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را
هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل
ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را
شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم
بچشم کم نبینم سنگ باران ملامت را
زشوق زخم شمشیرت دلم بر خاک میغلطد
سرت گردم دمی هم کارفرما شو مروت را
من و دامان صحرای نجف کاندر صف محشر
بسر از هر کف خاکم نهد دست حمایت را
دل تنگم دهد چون عرض وسعت مشربی جویا
بگنجاند بچشم مور صحرای قیامت را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
می کنم در سینه پنهان آه درد آلود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است
واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار
سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
اختیاری نیست گل را در زر افشاندن به خاک
کی پریشانی تواند گشت مانع جود را
تشنهٔ جام می ام ساقی مگر لطفت کند
سایه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
یا علی گو تا ز فیض نام او یابد ز غیب
این غزل جویا خطاب عاقبت محمود را