عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مطرب این نغمه که بر ساز طرب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
عید است مطرب را بگو چنگی بمزمربر کشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد
هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان
هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد
چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک
چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد
چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم
نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد
آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل
آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد
آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی
کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد
چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه
در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گرجان نبود زنده بجانانه توان بود
جانان چونباشد به چه افسانه توان بود
پیمان که به بستیم که پیمانه ننوشیم
پیمانه شکستیم بپیمانه توان بود
در کعبه نبردیم بسر عمر بسالوس
گر عمربود بر در میخانه توان بود
در صومعه با ذکر نشد زیست میسر
در میکده بانعره مستانه توان بود
عشق آن گهر پاک که از بحر فنا خاست
با جان پی آن گوهر یکدانه توان بود
ای شیخ زعشاق مجو عقل و فراست
با عشق کجا عاقل و فرزانه توان بود
ای ترک پریزاده که از خلق نهانی
تا چند بسودای تو دیوانه توان بود
آشفته باین جرم ثناخوان علی شد
آسوده بآن همت مردانه توان بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
وه که بیدار دلان خواب از افسانه شدند
آشنایان طریقت همه بیگانه شدند
یارب آنان که زند دی دم عقل و حکمت
تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند
زاهدان کاین همه پیمانه می بشکستند
باز پیمان شکن اندر سر پیمانه شدند
بفلک خیل ملک آمده از ذکر خموش
تا خبردار از آن نعره مستانه شدند
دل دیوانه زبس بسته در آن سلسله موی
میتوان گفت که یک سلسله دیوانه شدند
نافه خون میخورد و عود در آتش چو عبیر
تا که آگه زسیه کاریت ای شانه شدند
عاقلان راه بآن زلف پریشان بردند
چون کنم با من دیوانه چو همخانه شدند
شیخ و زاهد که مقیمند بکعبه همه عمر
بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند
جان پروانه و شمع است سبیل ره عشق
جان خود باخته تا محرم جانانه شدند
رنگ سالوس و دغل جز سوی مسجد نبرند
پاکبازان بصفا محرم میخانه شدند
پیر ما گفت می عشق فزاید دلکش
میکشان واقف از این پند حکیمانه شدند
همچو آشفته گدایان بدر پیر مغان
همه مستغنی از آن همت مردانه شدند
پیر آتشکده عشق علی صاحب سر
آن که هندوی درش کعبه و بتخانه شدند
پیروانش همگی محرم اسرار یقین
سرکشان رهش از دین همه بیگانه شدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
زاهدان بیحد خلل در کار مستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
بی رقیبت شبی ار وصل میسر گردد
در بهشت ابدت حور مقدر گردد
گرد هر شمع چو پروانه چه گردی زهوس
سگ نه بینی که همه عمر بیک در گردد
در دونان چه زنی خواجه پی لقمه نان
روزی ار روز تو باقیست مقرر گردد
مهر و کین آتش و مشکست نهان در دل مرد
زان درون سوزد وز آن بزم معطر گردد
پاک کن پاک تو خود لوح دل از نقش خلاف
کاینه لاجرم از زنگ مکدر گردد
نیست از حلقه خط تو برون راه دلم
گرچه پرگار در این دایره با سر گردد
نظر غیر نهانی چو به بستم با دوست
مژه ام بر رک دیده همه نشتر گردد
خون آشفته حرام است که صید حرم است
بر در و بام علی همچو کبوتر گردد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
آتشین مرغ دلم چون بسخن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
شیخ زدین شه زاحتشام بنازد
عاشق درویش از کدام بنازد
مور ضعیف و شکستگی است نهادش
گرچه سلیمان زاحتشام بنازد
رند سحرخیز را زآه سپاه است
میر سپهبد گر از نظام بنازد
من بت جان بخش برده در حرم دل
برهمن ار از بت رخام بنازد
دولت باقی عشق باد سلامت
گر کسی از مال بی دوام بنازد
مژده قتل ارچه از زبان رقیب است
عاشق مشتاق از آن پیام بنازد
همت پیر مغان خم است مرا جام
این همه جمشید اگر زجام بنازد
رند خرابات هم زننگ نترسد
شیخ نکوکار اگر زنام بنازد
یوسف ما عشق و مصر اوست دل زار
بانوی مصری گر از غلام بنازد
نازش آشفته از مدیح علی بود
نه زر زروسیم چون لئام بنازد
گر همه نازند از امیر و وزیری
شیعه صادق همه از امام بنازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
زلیلی حسن کس افزون ندارد
خبر زین جلوه جز مجنون ندارد
نوای عشق را تار دگر هست
اگر ساقی می گلگون ندارد
حریفی گر بود مست محبت
هوای باده و افیون ندارد
بدل دستی مرا ننهد طبیبی
که دایم آستین پرخون ندارد
عبث میخانه را بگشوده خمار
خبر از آن لب میگون ندارد
لبت را غنچه خواندم قامتت سرو
که نیکوئی جز این مضمون ندارد
خرد گفتا که غنچه کی سخن گفت
ببین سرو آن قد موزون ندارد
بمانی چهره بنما تا نگویند
جز او کس صحف انگلیون ندارد
حریف از زور بازو گشته مغرور
خبر از پنجه بیچون ندارد
علی دست خدا سرپنجه حق
که کس قدرت از او افزون ندارد
مرا آشفته سودائی بسر هست ‏
که این سودا بجز مجنون ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گراهل عقل کار به تدبیر بسته اند
دیوانگان مدار به تقدیر بسته اند
بر کف نهاده ما سرتسلیم پیش دوست
گر عاقلان قرار بتدبیر بسته اند
ما خوانده سر عشق زرخسار نیکوان
قومی اگر بمصحف وتفسیر بسته اند
چندین اثر که گفته حکیمان در آب رز
تا بر شراب عشق چه تأثیر بسته اند
ایمان و کفر سبحه و زنار نیست نیست
بر خود عبث عبادت و تکفیر بسته اند
همچون که خضر زنده آب بقا بود
جانهای عاشقان بدم تیر بسته اند
چشمان سحر ساز تو از طره رسا
آشفته را بدام و بزنجیر بسته اند
ما را نظر بدست خدا مرتضی بود
مردم دل ار چه بر کرم پیر بسته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
پیر میخانه پی دعوت مستان چو درآید
حق کند عفو گناهان در رحمت بگشاید
پرده برجا نگذارد همه افلاک بسوزد
آه مستی سحر از سینه سوزان چو برآید
ساقیا ما همه عطشان و تو خود خضر زمانی
تو مسیحی و همه خلق چنین مرده نشاید
این چه جلاد که کس از دم تیغش نگریزد
وین چه صیاد که وحشی بکمندش بگراید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
باز در پرده دل پرتو دلدار رسید
پرده داران خبری نوبت دیدار رسید
سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان
تا بمعراج حقیقت بسر دار رسید
مژده ده ای دل بیمار پرستانرا
که طبیبی زوفا بر سر بیمار رسید
آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز
تا بر آئینه بدانی زچه زنگار رسید
شاید ار شیخ برهمن شود و هندوی بت
تا که در کعبه عیان آن بت فرخار رسید
عشق حیدر شدت اکسیر مراد آشفته
که زر قلب تو امروز بمعیار رسید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد
کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد
غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی
بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد
ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود
من گمانم که باین کار مرا تنها برد
من زآغاز دل ودین خرد باخته ام
دزد اول قدم از دست من این کالا برد
عقل را کوه شمردم بره موجه عشق
وه که آن سیل دمان کوه گران از جا برد
گرچه سودای دو زلف تو بخاکم افکند
سوی معراج مرا جلوه آن بالا برد
وه چه معراج سر کوی علی غیرت عرش
کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد
ثمر از حب علی جوی نه مهر دگران
کس بجز نخل کی از خار بنی خرما برد
همه سوداست بسودای تو او را نه زیان
سر آشفته اگر عشق در این سودا برد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل دیوانه ززلفت چو رها میگردد
هست مرغی که زکاشانه جدا میگردد
تا که مهر رخ تو شمع درونست مرا
مه چو پروانه بگرد سرما میگردد
لیک آنرا که بود مهر تو با جان پیوند
حاش لله که زدام تو رها میگردد
این قماری که دلم باخت حریفان در عشق
در همه عمر پی نقش وفا میگردد
دل آشفته گر از زلف تو پیوست بخط
از پی خاصیت مهر و گیا میگردد
زاهد ار طوف کند خانه کعبه بگمان
لیک عارف زپی خانه خدا میگردد
سعی در مروه ندارد بقیاس این مقدار
گرد میخانه چو رندی بصفا میگردد
در میخانه توحید علی آن که سپهر
بطواف در او بی سرو پا میگردد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
خیزید و بمی دفتر پرهیز بشوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
روزگاریست که ارباب ریا معتبرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عزت شمرا ار یار تو را خوار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
هر که با موی و میان تو میانی دارد
میتوان گفت که از عشق نشانی دارد
آن که منظور نظر هست در این خوبان نیست
شاهد ماست که این دارد و آنی دارد
بی نشان است مرا یار به تهمت گفتند
کاین نشان هست که بهمان و فلانی دارد
بر در میکده بس خضر روانبخش بود
گر بظلمات خضر آب روانی دارد
گلشن حسن بنازم که در او نیست خزان
ورنه هر باغ که بنی تو خزانی دارد
آرش از آن خم ابرو قدر اندازی یافت
این که گویند که او تیر و کمانی دارد
توسن بخت شدش رام و سمند گردون
نفس را هر که زعشق تو عنانی دارد
حل نشد مسئله جزء حکیمان گرچه
وهمم اندر دهن دوست گمانی دارد
لامکانست بفتوای خرد حضرت عشق
حرف بیجاست که او جای و مکانی دارد
نی کلکم زشکرخند لبانت دم زد
زآن شکر ریز و گهرخیز بیانی دارد
شاید آشفته نخوانند تو را اهل خرد
نظمت ار زلف پریشان چو نشانی دارد
دست فتنه بود از دامن امنش کوتاه
هر که از دست خدا خط امانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نفس وصل تو تمنا میکند
پشه میل صید عنقا میکند
ساعد و سر پنجه ات رنگین زخون
با گواهی چند حاشا میکند
هست لیلی را حشم در چشم و دل
از چه مجنون طوف صحرا میکند
شاهد مادر نگنجد در خیال
جلوه در سلمی و لیلا میکند
هر که را در سر های لؤلؤات ‏
کی حذر از موج دریا میکند
آه گر با ماه رویت آن کند
آنچه آهم با ثریا میکند
ناوک دلدوز ترک غمزه ات
رخنه ها در سنگ خارا میکند
گفتیم چشمم چه کرده با لبت
آنچه اسکندر به دارا میکند
شاهدان در پرده شاهد باز و مست
عاشق اینها بی محابا میکند
هر چه میپوشم حدیث عاشقی
اشک و آهم باز رسوا میکند
گفت لب سودائیان عشق را
از دو عنابی مداوا میکند
لیک این سودائی آشفته را
چاره زآن زلف چلیپا میکند
عکس حیدر دیده چون در آفتاب
پیش او سجده چو حربا میکند
کره ای افشای سر منصور وار
باش تا دارت مهیا میکند