عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
صبا به تحفه نسیمی که دلگشای آرد
شمامه یی ست که ز آن جعد عطرسای آرد
اگر نه در پس زانوی محنت آرد سر
چگونه پیش برد دل به هرچه رای آرد
دل از لب تو به شکر است و آنچنان مجنون
که چشم داشت که حقّ نمک به جای آرد
وداع کز سر کوی تو درد سر بردیم
رسیم باز به خدمت اگر خدای آرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غم نیست اگر زلفت با فتنه سری دارد
چون نرگس دلجویت با ما نظری دارد
از حالِ دل ریشم تیر تو خبردار است
ز آن روی که او گه گه زاین ره گذری دارد
گویند شکر ذوقی دارد به مذاق امّا
نوش لب شیرینت ذوق دگری دارد
ای مه شب عیشم را بر هم مزن و پرهیز
از آه سحر خیزان کآخر اثری دارد
با ملک جهان میلی ز آن نیست خیالی را
کز عالم درویشی اندک خبری دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کس نیست که کار ما برآرد
کار همه را خدا برآرد
خاک رهش ای سرشگ گِل ساز
تا یار در جفا برآرد
ز آن پیش که آه سرد و اشکم
باران شود و هوا برآرد
باشد که هوای کوی جانان
از کوی هوس مرا برآرد
گر سر بنهد ز غم خیالی
شوق تو سر از کجا برآرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کسی چو نیست که پیش تو عذر ما خواهد
تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد
لبت خرید به بوسی مرا و جان طلبید
ضرور هر که خَرَد بنده آشنا خواهد
اگر چه هرچه ز من خواست می برد چشمت
هنوز تا دل بی رحم تو چه ها خواهد
به باد صبح بگو تا نسیم زلف تو را
به طالبی برساند که از هوا خواهد
کسی به کوی محبّت قدم تواند زد
که دست از همه وا دارد و تو را خواهد
بدین امید خیالی ملازم همه جاست
که جان دهد به هوای تو هرکجا خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کسی چون گل دهن پرخنده دارد
که خود را زاین چمن برکنده دارد
هوای بندگی در حضرت دوست
که دارد گفت گفتم بنده دارد
گهی سوزد دلش بر آتش من
که همچون شمع شب را زنده دارد
عجب هندوی بی رحمی ست زلفت
که سرها زیر پا افکنده دارد
خیالی گر برفت از دست غم نیست
تو را بر ما خدا پاینده دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
کسی که سلسلهٔ زلف مشکبو دارد
کجا به حلقهٔ عشّاق سر فرو دارد
گدای میکده را حاصلی ز هستی نیست
به غیر دست که در گردن سبو دارد
دلا مراد دل خود ز غیر دوست مجو
که هرچه غایت مقصود توست او دارد
کسی به منزل مقصود بر طریق هوس
نمی رسد، مگر آن کس که جستجو دارد
مقرّر است که شایستهٔ نکویی نیست
کسی که بد کند و خویش را نکو دارد
کمینه خاکِ درِ خود شمر خیالی را
به شکر آنکه خدایت به آب رو دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
کسی کز خوان قسمت مفلسان را جام می بخشد
نخست از رحمت عامش گناه عام می بخشد
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر بسیار می بخشد
گشا چون صبح چشم مهر بنگر شیوهٔ روزش
که از مه زنگی شب را چراغ شام می بخشد
چه باک ار ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خمخانهٔ وحدت که جم را جام می بخشد
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ خویشت
که سلطان هرچه می بخشد برای نام می بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد
چگونه عقل رمیده عنان نگه دارد
گشاد روی تو درهای رحمت است و خطت
به نام طالع من نامهٔ سیه دارد
چه طرفه هندوی شوخی ست چشم او یا رب
که مست و گوشهٔ محراب خوابگه دارد
به زیر زلفِ سیه آفتاب روی تو را
همان صفاست که در شب چراغ مه دارد
بهانهٔ کرمت طاعتی ست هر کس را
ولیک بنده خیالی همین گنه دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد
گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب
هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد
دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد
در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد
کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک
هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد
آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب
که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد
شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد
سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز
با تو سوز دل ما هیچ نمی درگیرد
آن زمان چهرهٔ مقصود توان دید که عشق
پردهٔ هستیِ ما را ز میان برگیرد
ای ملامتگر مستان خرابات تو نیز
باش تا یار شود ساقی و ساغر گیرد
در ازل با تو خیالی چو دم از رندی زد
حیف باشد که کنون شیوهٔ دیگر گیرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گهی به پای تو جانم سرِ نیاز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام می بخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام می بخشند
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر مادام می بخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
که از مه زنگیِ شب را چراغ شام می بخشند
چه باشد ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خم خانهٔ وصلت که جم را جام می بخشند
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ کویت
که رندان هرچه می بخشند بهر نام می بخشند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرا بی تو راحت الم می نماید
وگر شادمانی ست غم می نماید
سفالِ سگانِ گدایانِ کویت
به چشمم به از جام جم می نماید
خیال دهانت به شهر وجودم
طریقی ز ملک عدم می نماید
خجل شد مه نو ز ابروی شوخت
به مردم از آن روی کم می نماید
خیالی به جور از تو رخ برنتابد
که در عشق ثابت قدم می نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
عجب مدار که از فتنه در امان رفتند
دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند
از این منازل فانی به عزم شهر بقا
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند
از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است
که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند
خیالیا چو رهِ رفتنی ست خیره مباش
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
واقف از جام می لعل تو مدهوشانند
در خور بادهٔ لعل تو قدح نوشانند
آخر ای نامه سفید از صف رندان بدر آی
که در این خانهٔ تاریک سیه پوشانند
چون قدح گرد برای صف عشاق بزن
تا ببینی که در این حلقه چه مدهوشانند
چون بر آریم سر از شرم گنه گرنه به حشر
دامن مغفرتی بر سرمان پوشانند
دهن قال فروبند خیالی و خموش
راز دار سخن عشق چو خاموشانند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
هردم از جانب او تیغ بلا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد