عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آه و واویلا کم برگ شکیبایی نیست
هیچ مشکل بتر از محنت تنهایی نیست
پشتم از بار فراق تو دو تا شد چه عجب
که ز بی قوّتی ام قوت یکتایی نیست
من و سودای تو من بعد که جاهل باشد
هر خردمند که عاشق شد و سودایی نیست
شاهد لاله رخ و یار صنوبر بالا
همه جا هست و مرا خاطر هر جایی نیست
سپر تیر ملامت شده ام چتوان کرد
با کمانی که به بازوی توانایی نیست
عشق دردیست که در تربیت درمانش
مرهمی نیست وگر هست به خودرایی نیست
عاقلان بار خدایا همه عاشق گردند
تا بدانند که این کار به دانایی نیست
شیب و بالا و نظر نقش خیالت چه شود
یوسفم را چو غم سوز زلیخایی نیست
از چنان روی به آوازه ی خوبی خرسند
گر کسی هست نزاری به شکیبایی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
آوخ آوخ که جگرگوشه دگر بار برفت
دل به جان آمد از آن روز که دلدار برفت
یا رب این بار چنان رفت که باز آید باز
یا دلش سیر شد از ما و به یک بار برفت
یا رب از کوفتگی های ره آسایش یافت
وز تن نازک خود پرورش آزار برفت
نفسی با که زنم وه که فروبست دمم
غم دل با که خورم آه که غمخوار برفت
عکس رویش به خیال از دل من غایب نیست
خواب سهل است که از دیده بیدار برفت
صبر بیچاره بسی دیده ی لک بازنهاد
آخرالامر چو درماند به ناچار برفت
عمر درباختم افسوس که ایام گذشت
بودنی بود چه تدبیر کنم کار برفت
رخت بربند نزاری که سر آمد مدت
بخت برگشت و دل از دست شد و یار برفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت
در انتظار شد و ایام و روزگار برفت
سزا همین بود آن را که یار بگذرد
ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت
به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم
چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت
بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم
خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت
کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است
که این چنین دو دل آرام از کنار برفت
زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل
چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت
چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا
که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت
کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود
هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت
نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز
چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
چه جای دشمنی است آن که یار کرد و برفت
به اختیار سفر اختیار کرد و برفت
نظر به غیر چرا ی کنم جزای من است
که خون دیده ی من در کنار کرد و برفت
مرا به درد دل و سوز سینه ی مجروح
اسیر حادثه ی روزگار کرد و برفت
شکایتی بود آری نمی توانم گفت
که هیچ خصم نکرد آن چه یار کرد و برفت
قرار کرد که بعد از دو هفته باز آیم
بدین قرار مرا بی قرار کرد و برفت
فریب دادن دل را گمان برم که برو
همان عزیزم اگر چند خوار کرد و برفت
دریغ و درد نزاری نگر به درد و دریغ
که عمر در هوس انتظار کرد و برفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
یارم که ز من نمی کند یاد
جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
فریاد نمی رسند فریاد
از دست ستمگران بیداد
جان در سر عشق کرد و شیرین
در گوش نکرد شور فرهاد
اطراف جهان پر از پری روی
چون دیده بدوزد آدمیزاد
مسکین چه کند دگر گرفتار
تسلیم چو در کمند افتاد
تا صبر حجاب عشق گردد
عقل آمد و پیش من بَراِستاد
ناگاه فتاد آتش عشق
در خرمن عقل و داد بر باد
من می خواهم که دامن صبر
از دست دهم نمی توان داد
بدنامی دل نمی پسندم
در صحبت صبر سست بنیاد
تا جان داری نزاریا بیش
هرگز نکنی ز دل دگر یاد
خود می دانی که در همه عمر
یک لحظه نبوده ای از او شاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد
ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد
چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من
که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد
به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد
به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد
ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست
که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد
خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است
جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد
نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی
جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
نه محرمی که پیامی به یار بگذارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که احتمال سفر زار وناتوانم کرد
زدوستان شفیقم که می رسد فریاد
ز دست دل که دگر باره داستانم کرد
ز کارنامه افعال دل یکی این است
به اعتبار که صد بار قصد جانم کرد
نه سهو می کنم از دست دل نه می نالم
که پای بند بلا یار مهربانم کرد
کنار من چو صدف پر شده ست تا به میان
ز بس نثار که چشم گهر فشانم کرد
مجال صبر ندارم ز روی خویش و عقل
هزار بار درین ورطه امتحانم کرد
مگر مربی فطرت چو پرورش می داد
به جای مغز محبت در استخوانم کرد
خرد شبی به تفرج در آمد از در ما
دمی ز دور تماشای دل ستانم کرد
چو بازدید مرا گفت حق به جانب تست
برو که بر تو ملامت نمی توانم کرد
رقیب دوست چو دشمن به کار ما برخاست
روا نداشت که ساکن شوم روانم کرد
ز شهر گفت نزاری چنان روان کنمت
که اعتبار کنند از تو وچنانم کرد
چو باد می روم اکنون اگر چه یک چندی
زمانه معتکف خاک استانم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
وه چه غم بود که بختم به تو منسوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت
نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد
نیازمندی جانم به التقای جمالت
ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد
چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم
هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد
چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید
به هرچه فال زدم قرعه شیوه‌ء دگر آمد
ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی
چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد
نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم
که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد
به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت
ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد
گر التفات نمایی همین بس است که گفتم
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک
جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند
خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود
بر صحیفه چرخ این صورت مگر بگذاشتند
تا مرا سرسبز می دیدند در بستان جاه
چون کدو در دوستی گردن همی افراشتند
تا خزان طالعم شد از نحوست برگ ریز
روی همچون باد شبگیری ز من برگاشتند
کی بود در استحالت استقامت لاجرم
پس محقق شد که مبطل را محق پنداشتند
دانه امیدشان در خوید و خرمن بر نداد
زان که با ما تخم عهد بی وفایی کاشتند
از سر حسرت نزاری همچنین می گوی باز
یاد یارانی که که با ما عهد یاری داشتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
مکن چندین ملامت ای خردمند
من دیوانه را بگذار در بند
زمام عقل من در دست عشق است
رضا از بنده و حکم از خداوند
نمی دانم گناه خویشتن را
دلی دارم به جانان آروزمند
جفا بردن ز نیکوروی تا کی
تحمل کردن از بدگوی تا چند
چه می خواهی ز من ای مرد عاقل
نمی دانی که مجنون نشنود پند
منه ساقی دگر بر آتش تیز
بپرس از سوز عشق ای یار مپسند
به پاکانت کز این آلایشم پاک
ولی باور نمی دارند سوگند
سری دارم سبک چون باد صرصر
غمی دارم گران چون کوه الوند
چو سایه بر اثر می بایدم رفت
که با خورشیدم افتاده ست پیوند
اگر بر گریه ی زار نزاری
به شوخی ناسپاسی میزند خند
چه شاید کردن آن را کش خبر نیست
ز سوز مادران کشته فرزند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
هیچم غم تو از دل پر خون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم
بسیار جهد کردم و بیرون نمی رود
افسانه ها که بر سر دل می کنم ولیک
دردی ست در دلم که به افسون نمی رود
از چشمه های چشم من اندر فراق تو
شب نیست تا به روز که جیحون نمی رود
در محنت فراق تو هم چاره ای به صبر
می رفت پیش ازین ولی اکنون نمی رود
هرچ از تو بر سرم برود تن بداده ام
خاطر به جور با تو دگرگون نمی رود
هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا
با روزگار زور مکن چون نمی رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
قضا ز عشق چو نازل شود گریز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
به گریه گر چه مدد می دهد بسی چشمم
چو دیده می رود از اشک لاله ریز چه سود
مگر به وقت کند دوست رحمتی ور نی
چو شد عظامم در خاک ریز ریز چه سود
به صبر وعده دهد ناصحم نمی دانی
که خفتگان عدم را ز رستخیر چه سود
چو نقد عشق نزاری به دار ضرب رسید
پس از مبالغت عقل خاک بیز چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
از یارِ خشم کرده نشانم که می دهد
یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد
یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار
از دستِ روزگار امانم که می دهد
از من به گوشِ او که رساند حکایتی
مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد
تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند
انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد
تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق
کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد
تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل
تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد
ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم
دادِ نزاری از که ستانم که می دهد