عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد
صافدل را نبود قید علایق عیبی
عیب دیرینه کی از آینه دان می گردد
مرد در کشور ما گونه بخون رنگ کند
کاین خضابیست کز آن پیر جوان می گردد
هوش باریک شود تا سخنم فهم کند
بسکه در خاطرم آن موی میان می گردد
هر که سرگرم طلب گشت، اگر در ره شوق
خاک بر سر فرق کند ریگ روان می گردد
روش حرفزدن رفت زیادم چکنم
نام یارست بچیزیکه زبان می گردد
چرخ از بهر تو در کار بود حرص تو چیست
آسیا از پی رزق دگران می گردد
آنچنان شوق قناعت زده راهم که کسی
خاک اگر می خورد آبم بدهان می گردد
ناوک رشک خورد بر جگر خسته کلیم
هر که از بار غم عشق کمان می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
بدست صد غم اگر بیدلان اسیر شوند
از آن بهست که ممنون دستگیر شوند
زمانه بیتو مرا زنده بهر آن دارد
که در جدائی هم دوستان دلیر شوند
بکنج خاطر من پا کشند در دامن
گر از جهان، غم و اندوه گوشه گیر شوند
زبس بدور غمت خوشدلی بر افتادست
بآن رسیده که طفلان اشک پیر شوند
لباس شید ملایم نمی شود بر تن
بچرب نرمی اگر زاهدان حریر شوند
تلاش نام و نشان نیست بیدلان ترا
مگر گهی که به پشت نشان تیر شوند
نمک چشی بکلیم امیدوار بده
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود
مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود
تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن
سرو را گفت شکرانه که آزاد بود
دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود
دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود
حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف
هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود
مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست
کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود
نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم
رحم غیب است اگر در دل جلاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان
دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت
با آنکه راست رو نیست تیری که تاب دارد
این بحر بیکرانه همچون حباب ما را
گاهی بپای دارد، گاهی خراب دارد
در زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت که شد مکرر، دلکوب تر ز رنجست
داغ است ماهی ازبس شوق سراب دارد
ما را بود بدامن از می اگر نشانی
زاهد بدل زحسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صحبتش که صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت النشانی از انتخاب دارد
هستم کلیم نومید از دستبوس و پابوس
آنرا عنان گرفته این را رکاب دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
سالک نه ره بگم شده از جستجو برد
باید بخود فرو شود و پی باو برد
تن پروری که راحت زخم ترا شناخت
بی آب لقمه ای نتواند فرو برد
خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن
زخم کسیکه از گل روی تو برد
هر کس امین گنج قناعت نمی شود
این فیض خاص را دل بی آرزو برد
صبرم چو آبروی عزیزان جور تو
جائی نرفته است که کس پی باو برد
گلدسته ای زشعله به بندد بسان شمع
گر تحفه ای کسی بر آن تندخو برد
جائیکه ترک چشم تو گردد بهانه جو
سر را بمزد ریختن آبرو برد
از کوه غم به بند بخود لنگری کلیم
تا چند سیل اشک ترا کو بکو برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
عیب را کی به پناه هنرم جا باشد
درد میخانه من بر سر مینا باشد
چون کشی خنجر کین بخت نگین می خواهم
که ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد
کرده ام شرط که پا را نکشم جانب شهر
سرم آنروز که در دامن صحرا باشد
از همان بزم که جز من دگری راه نداشت
بایدم رفت که بهر دگران جا باشد
اغنیا بهره ز اندوخته خود نبرند
که همین خشک لبی قسمت دریا باشد
همچو رگ در قدم راهروان سبز شود
خار سیراب گر از آبله پا باشد
ما که باشیم که کس جانب ما را گیرد
اینقدر بس که شکست از طرف ما
ز آتش داغ گر افروخته دستم چه عجب
که کلیمم من و اینم ید بیضا باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد
نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد
زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد
بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد
کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
زاهد ازتر دامنی دامن چو بر اخگر زند
سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند
دود آه عندلیبان آتش صد خرمنست
خویش را از پا در آرد هر که گل بر سر زند
رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهرست
غنچه نوکیسه گر چندی گره بر زر زند
هر که را باید نوشتن نسخه آداب فقر
صفحه تن را ز نقش بوریا مسطر زند
خون عاشق از حجاب حسن پنهان می خورد
شوخ بیباکی که ساغر در کف محشر زند
نقش بغداد از سواد دهر نتوانست شست
دجله را کی می رسد پهلو بچشم تر زند
خون ما را چون شفق بر صبح آن گردن مبند
صبر کن چندانکه عاشق سینه بر خنجر زند
خونبهای مرغ دل دانی بر صیاد چیست
اینکه بگذارد بخون خویش بال و پر زند
کو گدائی چون کلیم امروز در اقلیم فقر
غیرنومیدی بود کفر ار در دیگر زند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وانمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد
بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت
که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد
چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود
ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد
کشنده تر ز مرض منت طبیبان است
خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد
حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم
مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد
اگر حمایت فقرش کند سپرداری
نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند
کز تو بره نشانی از نقش پا نماند
دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید
هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند
در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند
بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند
صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند
چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند
اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر
غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند
نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند
غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد
آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند
ناداری قناعت، همسر بملک داراست
این جوی آب باریک، از سیل وا نماند
باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر
جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دست حسنت پنجه خورشید تابان می برد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می برد
خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هر که می بازد دلی آنچشم فتان می برد
هر تنک ظرفی که نقد صبر او کم می شود
بدگمانی پی بآن زلف پریشان می برد
ز مغیلان بخت پا انداز سامان می کند
هر گهم شور جنون سوی بیابان می برد
ای که آب خضر را با می برابر می کنی
کی غمی از خاطر خود آبحیوان می برد
می شمارد داخل رزقش سپهر خرده بین
گر کس انگشت ندامت را بدندان می برد
دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را بدامان می برد
سالک راه فنا را می گذارد رشک شمع
کو بیکشب راه هستی را بپایان می برد
بر ندارد کس شهیدان را زقربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می برد
چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان می برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
گلشن کشمیر خارش گل بدامان می دهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوی را هوای تر بطوفان می دهد
بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد
مفلس آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گرچه بد سودائیش یکدل بکس واپس نداد
هر که دارد دل بآن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یک لبش جان می ستاند یک لبش جان می دهد
سر بجیب خود بغواصی فرو گر می بری
خاک ره دانی گهرهائی که عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب بکام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مکن
زانکه خونریزی بیاد خوی ترکان می دهد
همره سامان ما سرگشتگی چون آسیا
تا نباشد کی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانیست چشم فتنه ساز او کلیم
غمزه او دلبری تعلیم مژگان می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
براه فقر مرا این و آن نمی باید
چو راه امن بود کاروان نمی باید
کمال کسب کن اما هنر فروش مباش
دکان خوشست کسی در دکان نمی باید
بروزگار قناعت بهیچ نتوان کرد
مگر برای هما استخوان نمی باید
براه فقر بلائی چو جمع سامان نیست
اگر بنام رسیدی نشان نمی باید
مرا که روزه محرومیم همه سال است
بروز عید دل شادمان نمی باید
سخن که مبتذل افتاد آسمانی نیست
چو شمع حرف کسی بر زبان نمی باید
کبوتران معانی ببرج خویش آیند
برای دزد سخن پاسبان نمی باید
کلیم طایر همت گر آشیان طلبد
جز آستانه شاه جهان نمی باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
همه محروم و ازو دست کسی دور نبود
کس ندیدم که درین میکده مخمور نبود
فقر و روشندلی آئینه رخسار همند
هیچ ویرانه ندیدم که پر نور نبود
دلم از کاوش مژگان تو از سینه گریخت
جای آسایش در خانه زنبور نبود
من درین میکده پیش قدحی بنشستم
که سرش بسته تر از کاسه طنبور نبود
خط اگر سرکشد از خطه حسن تو مرنج
که بفرمان سلیمان هم این مور نبود
شعله داغ برونم بدرون نور نداد
شمع تربت سبب روشنی کور نبود
تا تبسم بدلم مشت نمک می پاشد
چشم داغم بره مرهم کافور نبود
حال سوز دل ما یار ندانست کلیم
از سیه بختی در آتش ما نبور نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد