عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر آه که درد از دل ناشاد برآرد
نورسته نهالی است که فریاد برآرد
ناید به کمند کسی آن آهوی وحشی
این صید دمار از دل صیّاد برآرد
چشم سیهی دیدهام امروز که نازش
صد فتنه ز شاگردی استاد برآرد
با قید تعلق نتوان عشق هوس کرد
آزاده سر از قید غم آزاد برآرد
بلبل به چمن گوش بر آواز نشسته است
تا نالة زارم شنود داد برآرد
این با که توان گفت که در خلوت خسرو
شمعی است که دود از دل فرهاد برآرد
فیّاض به ناکامی جاوید بنه دل
کس نیست که کام دل ناشاد برآرد
نورسته نهالی است که فریاد برآرد
ناید به کمند کسی آن آهوی وحشی
این صید دمار از دل صیّاد برآرد
چشم سیهی دیدهام امروز که نازش
صد فتنه ز شاگردی استاد برآرد
با قید تعلق نتوان عشق هوس کرد
آزاده سر از قید غم آزاد برآرد
بلبل به چمن گوش بر آواز نشسته است
تا نالة زارم شنود داد برآرد
این با که توان گفت که در خلوت خسرو
شمعی است که دود از دل فرهاد برآرد
فیّاض به ناکامی جاوید بنه دل
کس نیست که کام دل ناشاد برآرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
تا نکتة رنگینِ ادا جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بیتابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گلهام از مژهها جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بیتابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گلهام از مژهها جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
تا ذوق نوا بر لب من جوش برآورد
هر جا سرخاریست ز گل گوش برآورد
از ذوق بغلگیری آن قامت رعنا
هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
آن شعله که در طور به موسی بنمودند
آخر سر از آن طرف بناگوش برآورد
بیطاقتی آخر ز دل این راز نهان را
فریادکنان از لب خاموش برآورد
یک دم ننشستم ز تکاپوی تو فیّاض
تا خون دلم از کف پا جوش برآورد
هر جا سرخاریست ز گل گوش برآورد
از ذوق بغلگیری آن قامت رعنا
هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
آن شعله که در طور به موسی بنمودند
آخر سر از آن طرف بناگوش برآورد
بیطاقتی آخر ز دل این راز نهان را
فریادکنان از لب خاموش برآورد
یک دم ننشستم ز تکاپوی تو فیّاض
تا خون دلم از کف پا جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
شکستن رنگ از جانم برآورد
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به تماشای گل و لاله که پروا دارد؟
با خیال تو چه گنجایش اینها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هر چه میآید از آن شست و کمان مغتنم است
همچو مژگان همه در دیدة ما جا دارد
گه بهارست ز دیدار تو و گاه خزان
در تماشای تو آیینه تماشا دارد
آفتاب ارنه تب رشک تو دارد ز چه رو
نبضْ عمریست که در دست مسیحا دارد
غیر راضی نفسی نیست به صد چندانش
آنکه یک لحظه دلم از تو تمنّا دارد
با تو فیّاض چه صحبت که ندارد امّا
صحبت آنست که با یاد تو تنها دارد
با خیال تو چه گنجایش اینها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هر چه میآید از آن شست و کمان مغتنم است
همچو مژگان همه در دیدة ما جا دارد
گه بهارست ز دیدار تو و گاه خزان
در تماشای تو آیینه تماشا دارد
آفتاب ارنه تب رشک تو دارد ز چه رو
نبضْ عمریست که در دست مسیحا دارد
غیر راضی نفسی نیست به صد چندانش
آنکه یک لحظه دلم از تو تمنّا دارد
با تو فیّاض چه صحبت که ندارد امّا
صحبت آنست که با یاد تو تنها دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دلم امشب که ز تیغ تو جراحت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بیرخ دوست بود دیدة ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابة حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیّاض چه بیدردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بیرخ دوست بود دیدة ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابة حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیّاض چه بیدردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت میدزدم
ز بیآبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریهام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض
وگرنه میتواند دل ز لعلش کام بردارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت میدزدم
ز بیآبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریهام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض
وگرنه میتواند دل ز لعلش کام بردارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ز اشکم چهره گه خونین و گه همرنگ زر دارد
مر آن رنگرز هر لحظه در رنگ دگر دارد
اگر در آرزوی پای بوسش خاک گردیدم
نسیمی آید و ناگه مرا از خاک بردارد
چه شد بازم، دگر روی دلم با کیست کز سینه
نفس میآید و همراه خود خیل اثر دارد
ترا شیوه تغافل آسمان را کار بیمهری
برای کشتن ما هر کسی فکر دگر دارد
سرایت کرد بیماری چشمت در دل فیّاض
پرستش کردن بیمار آخر این خطر دارد
مر آن رنگرز هر لحظه در رنگ دگر دارد
اگر در آرزوی پای بوسش خاک گردیدم
نسیمی آید و ناگه مرا از خاک بردارد
چه شد بازم، دگر روی دلم با کیست کز سینه
نفس میآید و همراه خود خیل اثر دارد
ترا شیوه تغافل آسمان را کار بیمهری
برای کشتن ما هر کسی فکر دگر دارد
سرایت کرد بیماری چشمت در دل فیّاض
پرستش کردن بیمار آخر این خطر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه میتواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که میآید خبر دارد
به بیپا و سران میماند این گردون نمیدانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبهام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه میتواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که میآید خبر دارد
به بیپا و سران میماند این گردون نمیدانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبهام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در آستین مژهام طرح گلستان دارد
به شاخ نالة من بلبل آشیان دارد
به نیّت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانهها و کنون
سر معامله با خانة کمان دارد
کنون که سایه زلفش پناه اهل دلست
ز کس شکایت اگر دارد آسمان دارد
گذشتم از سر خود، تیر غیر کم ظرفست
مکن مکن که محبّت ترازیان دارد
زمانه را سر تدبیر آسمانی نیست
کنون که زلف بتان پای در میان دارد
ز یک خدنگ تغافل که رد شد از دل من
مرا هنوز نگاه تو بدگمان دارد
تو گر به زور جدل غرّهای مباش ای غیر
لب خموشی فیّاض هم زبان دارد
به شاخ نالة من بلبل آشیان دارد
به نیّت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانهها و کنون
سر معامله با خانة کمان دارد
کنون که سایه زلفش پناه اهل دلست
ز کس شکایت اگر دارد آسمان دارد
گذشتم از سر خود، تیر غیر کم ظرفست
مکن مکن که محبّت ترازیان دارد
زمانه را سر تدبیر آسمانی نیست
کنون که زلف بتان پای در میان دارد
ز یک خدنگ تغافل که رد شد از دل من
مرا هنوز نگاه تو بدگمان دارد
تو گر به زور جدل غرّهای مباش ای غیر
لب خموشی فیّاض هم زبان دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
حدیث قتل من با تیغ دایم در عیان دارد
همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد
به ابرویش نهادم دل ولی از بیم میلرزم
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
فریب خط مخور، از فتنة چشمش مشو ایمن
هنوز ابروی او ناجسته تیری در کمان دارد
به خونم میکشد طفلی که میریزد سرشکم را
نهان گر کشته گردم اشک از خونم نشان دارد
چهها بر سر نمیآید مرا از نقش بالینم
خوشا آن سر که نقش تکیهای بر آستان دارد
تب از نادیدن روی تو میافزایدم هر دم
مگر پرهیز بیمار محبّت را زیان دارد!
ز آشوب دو چشم مست او ایمن مشو فیّاض
نگاه او نشان فتنة آخر زمان دارد
همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد
به ابرویش نهادم دل ولی از بیم میلرزم
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
فریب خط مخور، از فتنة چشمش مشو ایمن
هنوز ابروی او ناجسته تیری در کمان دارد
به خونم میکشد طفلی که میریزد سرشکم را
نهان گر کشته گردم اشک از خونم نشان دارد
چهها بر سر نمیآید مرا از نقش بالینم
خوشا آن سر که نقش تکیهای بر آستان دارد
تب از نادیدن روی تو میافزایدم هر دم
مگر پرهیز بیمار محبّت را زیان دارد!
ز آشوب دو چشم مست او ایمن مشو فیّاض
نگاه او نشان فتنة آخر زمان دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
لب شیرین تبسّم خندة سحرآفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی میتواند کرد!
که از صد عاشق بیخان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
سر زلفش هنوز از ننگ این، چین بر جبین دارد
منم فرمانروای کشور دیوانگی اکنون
که نقش پای من این عرصه را زیر نگین دارد
نمیدانم چه میخواند به من فیّاض جادوگر
ولی میدانم امشب هر چه خواند آفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی میتواند کرد!
که از صد عاشق بیخان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
سر زلفش هنوز از ننگ این، چین بر جبین دارد
منم فرمانروای کشور دیوانگی اکنون
که نقش پای من این عرصه را زیر نگین دارد
نمیدانم چه میخواند به من فیّاض جادوگر
ولی میدانم امشب هر چه خواند آفرین دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
به ما عمریست زلف یار سودا در میان دارد
خم و پیچی که دارد جمله با ما در میان دارد
به دست ما اسیران بلا سررشتة کاری
نخواهد بود تا زلف بتان پا در میان دارد
نه از فرهاد بر جا ماند نقشی نه ز خسرو هم
فسون عشق عمری شد که ما را در میان دارد
نیاز ما به عجز از زور ناز او نمیماند
دو پرگاریم، گردون خوش تماشا در میان دارد
هزار افسانه آخر گشت و طفل اشک ما فیّاض
هنوز افسانة بیخوابی ما در میان دارد
خم و پیچی که دارد جمله با ما در میان دارد
به دست ما اسیران بلا سررشتة کاری
نخواهد بود تا زلف بتان پا در میان دارد
نه از فرهاد بر جا ماند نقشی نه ز خسرو هم
فسون عشق عمری شد که ما را در میان دارد
نیاز ما به عجز از زور ناز او نمیماند
دو پرگاریم، گردون خوش تماشا در میان دارد
هزار افسانه آخر گشت و طفل اشک ما فیّاض
هنوز افسانة بیخوابی ما در میان دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
از بس که هوای دهن تنگ تو دارد
دل در تپش بیخودی آهنگ تو دارد
یکرنگی من با تو همین منصب دل نیست
هر قطرة خون در تن من رنگ تو دارد
از سختدلیهای تو مأیوس نشد دل
این شیشه امید دگر از سنگ تو دارد
در چشم کسی جا نکنم گر تو برانی
کی صلح کسی چاشنی جنگ تو دارد
تا حشر دگر مفلسی درد نبیند
فیّاض ز دردی که دل تنگ تو دارد
دل در تپش بیخودی آهنگ تو دارد
یکرنگی من با تو همین منصب دل نیست
هر قطرة خون در تن من رنگ تو دارد
از سختدلیهای تو مأیوس نشد دل
این شیشه امید دگر از سنگ تو دارد
در چشم کسی جا نکنم گر تو برانی
کی صلح کسی چاشنی جنگ تو دارد
تا حشر دگر مفلسی درد نبیند
فیّاض ز دردی که دل تنگ تو دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گرهبند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده میدزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه میپیچم که بوی موی او دارد
نمیبیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینهای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟
کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گرهبند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده میدزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه میپیچم که بوی موی او دارد
نمیبیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینهای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟
کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مگر دلِ به غم عشق بستهای دارد
که آفتاب تو رنگ شکستهای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکستهای و جان خستهای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بستهای دارد
به درد نالة من کس نمیرسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکستهای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دستهای دارد
که آفتاب تو رنگ شکستهای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکستهای و جان خستهای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بستهای دارد
به درد نالة من کس نمیرسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکستهای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دستهای دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما میآید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چارهها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما میآید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چارهها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بگو به شعله که پروانه بی تو تاب ندارد
فدای بزم تو خواهد شد، اضطراب ندارد
سرشکم از مژه برگردد از مشاهدة تو
ستاره تاب تماشای آفتاب ندارد
به من چه میشمرد عقدهای شام جدایی!
چو دل ز زلف تو سر رشتة حساب ندارد
هزار پردة عصمت ز تهمتش نرهاند
رخی که پرده ز گلگونة حجاب ندارد
سر از رضای تو فیّاض تیغ یار نپیچد
رسی به کام دل خویشتن شتاب ندارد!
فدای بزم تو خواهد شد، اضطراب ندارد
سرشکم از مژه برگردد از مشاهدة تو
ستاره تاب تماشای آفتاب ندارد
به من چه میشمرد عقدهای شام جدایی!
چو دل ز زلف تو سر رشتة حساب ندارد
هزار پردة عصمت ز تهمتش نرهاند
رخی که پرده ز گلگونة حجاب ندارد
سر از رضای تو فیّاض تیغ یار نپیچد
رسی به کام دل خویشتن شتاب ندارد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ز جور تو دل امتناعی ندارد
به وصلت سر انتفاعی ندارد
از آن گوش میگیرم از قول مطرب
که دیوانه تاب سماعی ندارد
کسی جز زلیخای کاسد محبّت
به بازار یوسف متاعی ندارد
ز هم دورتر افکند دوستان را
فلک به از ین اختراعی ندارد
برید ار ز یاران چه یاریم کردن
نمیخواست کس را، نزاعی ندارد
مرنج ار وداع تو ناکرده رفتم
که از خویش رفتن وداعی ندارد
وصال تو وبخت فیّاضِ بیدل
بلی ممکن است، امتناعی ندارد
به وصلت سر انتفاعی ندارد
از آن گوش میگیرم از قول مطرب
که دیوانه تاب سماعی ندارد
کسی جز زلیخای کاسد محبّت
به بازار یوسف متاعی ندارد
ز هم دورتر افکند دوستان را
فلک به از ین اختراعی ندارد
برید ار ز یاران چه یاریم کردن
نمیخواست کس را، نزاعی ندارد
مرنج ار وداع تو ناکرده رفتم
که از خویش رفتن وداعی ندارد
وصال تو وبخت فیّاضِ بیدل
بلی ممکن است، امتناعی ندارد