عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هر روز به دیدار تو آیم ز در دل
بینم به رخ خوب تو نیک از نظر دل
تو در دل و دل در خم زلف تو نهان است
من گام زنان روز و شبان بر اثر دل
گاه از دل شوریده بپرسم خبر تو
گاه از خم زلف تو بجویم خبر دل
بر دیده دری بازکن ای دادرس جان
از دل خبری بازده ای همسفر دل
تا زنده کنی بازش از آن لعل روانبخش
ما دوش بریدیم به پای تو سر دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
شکرلله که شدی باخبر از عالم دل
اندکی با تو توان گفت کنون از غم دل
زخم دل خوردی و از درد دل آگاه شدی
میتوان از لب تو جست کنون مرهم دل
دل ز کف دادی و بیدل شدی و بگرفته است
حلقه زلف سیاه تو کنون ماتم دل
سخن عشق مگو با دل نامحرم غیر
که بغیر دل من نیست ترا محرم دل
ای سلیمان که بحکم تو بود دیو و پری
ندهی تا بکف اهرمنان خاتم دل
جان بعشق تو سپردم که توئی راحت جان
دل بمهر تو نهادم که توئی همدم دل
جان اگر نیست نثار تو، ندارم غم جان
دل اگر نیست فدای تو، بگیرم کم دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گرد لعل دلفریبت کرده منزل تیره خال
نام لعل تو حمیرا نام خال تو بلال
خیره کردی چشم گیتی را تو از این روی و موی
تیره کردی روز عالم را تو با این زلف وخال
ریختی خون مرا با تیر مژگان ور دهی
بوسه ای زان لعل لب، خونم تو را بادا حلال
تا بکی ای خضر فرخ پی پسندی از جفا
که بمیرم تشنه لب من بر لب آب زلال
رازها دارد دل من با لب جانبخش تو
بی خطاب و بی تکلم بی جواب و بی سئوال
دوش تا وقت سحر با لعل و خالت میسرود
کلمینی یا حمیرا و ارحنی یا بلال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
میرود اندیشه عشق تو چون جان در تنم
ای عجب ای جان جان یا من توئی یا تو منم
روزنی افتاده از بام تو اندر کاخ من
مینمائی گاهگاهی مهر چهر از روزنم
چون فروبندی شود تاریک روزم همچو شب
چون گشائی تیره شب گردد چو روز روشنم
ای سحاب رحمت آبی ده بکشت مزرعم
یا بسوز از شعله برقی گیاه و خرمنم
دشمنی دور از تو دارد با همه نزدیکیم
یا توئی یا من که بیرون نیست زین دو دشنم
نی ز روی خوب تو هرگز نیاید دشمنی
دشمن من نیست جز من، دشمن من خود منم
یا چو دیوان بند نه، یا چون ملایک بال ده
ای سلیمان چاره ای فرما، که من اهریمنم
سخت تر شد زاهنم دل چون توئی داود وقت
نرم تر از موم کن با دست قدرت آهنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
افتد که شبی از کف تو جام ستانیم
چون مست شویم از لب تو کام ستانیم
چون بوسه دهد لعل لب تو بلب جام
ما بوسه لعلت ز لب جام ستانیم
گویند که هرگز نشود بوسه به پیغام
ما بوسه از این گونه به پیغام ستانیم
چون نوبت مستی شود و عربده جوئی
صد بوسه ز لعل تو بابرام ستانیم
تو مست فرو افتی و ما از لب و چشمت
مستانه همی پسته و بادام ستانیم
چندانکه دهی دفع و کنی منع و زنی مشت
بوس از لب لعل تو بدشنام ستانیم
کامی که بهشیاری از او نام نشاید
بردن، گه مستی چو شوی رام، ستانیم
ای ترک اگر زلف تو افتد بکف ما
داد از ستم گردش ایام ستانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بجرم آنکه تو خون کرده ای دل ما را
زنیم بوسه بلعل تو تا بخون آریم
هزار خون تو بگردن گرفته ای، ما دست
بحیرتیم که در گردن تو چون آریم
بچشم نرگس اگر سوی ما چمن نگرد
زبان سوسن او از قفا برون آریم
گرفت لاله قدح، گل گشاده لب بفرح
بیا که باده گلرنگ لاله گون آریم
کنونکه زلف تو سر حلقه مجانین است
سزد که سر همه در حلقه جنون آریم
اگر بشادی عالم غم حبیب حساب
کنند، خلق کم آرند و ما فزون آریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دوش دو بهره نرفته ز شبم
از در آمد بت یاقوت لبم
گفتمش کیست بگو، گفت زحق
بتو من مرحمت بی سببم
گفتمش نادره یا بوالعجبی
گفت هم نادره هم بوالعجبم
گفتمش هان عربی یا عجمی
گفت من نی عجمم نی عربم
ترکیم مست و بفرغانه و چین
میشناسند نژاد و نسبم
گفتمش بوسه برخ یا بلبت
خوبتر؟ گفت ز سیمین غببم
گفتم اکنونت چه میباید؟ گفت
دو قدح زاده خاص عنبم
گفتم آرمت یکی مطرب، گفت
نی که من خود طرب اندر طربم
گفتمش سر بچه ره باید داد
گفت مستانه براه طلبم
گفتم آئین تو و خوی تو، گفت
ترک رعنا قد دیبا سلبم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زر چه باشد که نثار کف پای تو کنم
که سر آن قدر ندارد که فدای تو کنم
سروزر، یا دل و جان، هر چه بگنجینه مراست
بوفای تو نیرزد که بهای تو کنم
بس عزیز است و گرانمایه مرا عمر عزیز
لیکن آن عمر که در کار وفای تو کنم
گر برای من دلخسته رود دور فلک
طوق و یاره زمه و مهر برای تو کنم
از دل و دیده در این خانه دو منزل داری
تا کدامین به پسندی تو که جای تو کنم
خلوت خاص تو کردم دل و از من بپذیر
دیده را نیز که دهلیز سرای تو کنم
لطفها کردی و من هیچ نیارم کردن
در جزای تو، مگر شکر خدای تو کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
یک بوسه زلعل لب دلجوی تو خواهم
بوس دگر از نرگس جادوی تو خواهم
نی نی که بود راتبه من بشب و روز
صد بوسه که از زلف تو و روی تو خواهم
کارم عجب افتاده که در عشق تو ای شوخ
جمعیت از آشفتگی موی تو خواهم
سر کرد جهان باد نه در خاک نهان باد
آن سرکه نه در خاک سر کوی تو خواهم
از سینه برون باد، یکی قطره خون باد
آن دل که نه در حلقه گیسوی تو خواهم
این دیده بود کور و ز رخسار تو مهجور
گر نز پی دیدار گل روی تو خواهم
وین پای شود لنگ و در آید بسر سنگ
گر زانکه نه از بهر تکاپوی تو خواهم
در پنجه اندیشه شدم سخت گرفتار
ساقی مدد از قوت بازوی تو خواهم
ایمان مرا طره تو برده بغارت
ایمان خود از طره هندوی تو خواهم
در خواب شنیدم ز حبیب تو که میگفت
یک بوسه ز لعل لب دلجوی تو خواهم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گر میخری شکسته تو خود ما شکسته ایم
ور خسته میپذیری ما سخت خسته ایم
لطف تو میگشاید اگر کار بسته را
ما پای خود بدست خود ایدوست بسته ایم
ای خضر رهنما نظری کن بما که ما
عمری بشد که بر سر راهت نشسته ایم
ای رستگان ز خویشتن ای بستگان بحق
لطفی بما کنید که از خود نرسته ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
از باده دوش سخت مخمورم
از درد خمار سخت رنجورم
از باده شدم خراب سخت ای ترک
هم باده کند دو باره معمورم
من مرده ام و توئی سرافیلم
وین باده ناب نفخه صورم
باده بدهم که زنده گردم باز
کز باده بسان مرده گورم
از چنگ و رباب ساز تلقینم
وز باده ناب سدر و کافورم
شاید که کند خدای میخواران
با باده کشان بحشر محشورم
تامی ندهی دو دیده نگشایم
گر می بزنی هزار ساطورم
یکبوسه ربودم از لبان تو
مستم، بهلم نما که معذورم
ای ترک فتاده در لب لعلت
چونان بعسل فتاده زنبورم
برخیزم و زود باز بنشینم
چندانکه کنی ز خویشتن دورم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بگشای در خانه که نره گدائیم
گر تو نگشائی بشکستن بگشائیم
گر میندهیمان بگدائی و بزفتی
یکبوسه ز لعل تو بدزدی بربائیم
با ما بوفا کوش که ما اهل وفائیم
ما را بصفا باش که ما اهل صفائیم
روزی قند آخر که سر زلف تو گیریم
وقتی شود آخر که لب لعل تو خائیم
از لعل تو یکبوسه بمستی بستانیم
بر زلف تو یکعقده بشوخی بفزائیم
هی بوسه ز لعل تو بگیریم و ببخشیم
هی چهره بزلف تو بمالیم و بسائیم
ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گر چه گدائیم هم از شهر شمائیم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یکبار بپرسید که چونیم و چرائیم
ایشاهد خلوتگه اسرار بیکبار
از پرده برون آی که از پرده درآئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
من پرستار روی و موی توام
بنده بندگان کوی توام
تلخگو باش و ترش روی که من
بنده تلخ و ترش روی توام
خواه بر خاک ریز و خواه بنوش
من چه آبم که در سبوی توام
تو حدیدی و من چو مقناطیس
که بهر سو روم بسوی توام
نکنم روی دل بسوی عدوت
گر کنم نیز من عدوی توام
تو چه بحری و من چه جوی روان
که سرا پا بجستجوی توام
تو چه مهری و من چو حربایم
زانکه همواره روبروی توام
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
باز از دل شیدائی، شوریده سری دارم
با دلبر رعنائی پنهان نظری دارم
با یاد جمال او، با فکر و خیال او
روزی و شبی دارم، شام و سحری دارم
یک نکته چنین شیرین، گفتم که بدانی تو
کز آن دهن چون قند، من هم خبری دارم
منعم مکن ای ناصح پندم مده ای مشفق
کز حرف ملامت گو من گوش کری دارم
از قصه دل تنگش و از لعل گهر تنگش
تنگ شکری دارم کان گهری دارم
لعل لب او را من، یک روز نظر کردم
در هر نظری زانروز کان گهری دارم
من دست بدامانش هرگز نتوانم زد
بر خاک کف پایش افتاده سری دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
رفتی و رخ خوب تر اسیر ندیدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
یک نیمه دل را به جمال تو سپردیم
یک نیمه دل را بخیال تو سپردیم
کردیم همه عمر مسلم بدو قسمت
واندو بجمال و به خیال تو سپردیم
از دست فراق تو اگر جان بسلامت
بردیم، بامید وصال تو سپردیم
یک روز گر از زلف تو دل باز گرفتیم
روز دگرش باز بخال تو سپردیم
از حلقه جیم تو گرفتیم اگر دل
بازش بهمان نقطه دال تو سپردیم
بر لوح دل از نقش خیال تو مثالی
کردیم ولی دل بمثال تو سپردیم
ما تشنه لب ازخضر بمانند سکندر
جان در هوس آب زلال تو سپردیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
شبی که تنگ لبت را چو جان ببر گیرم
چو جان نه بلکه زجان نیز تنگ تر گیرم
ز فرق سر زنمت بوسه تا بحقه ناف
هزار بار و دگر باره اش ز سر گیرم
چه جام جان بلب آرم تهی کنم قالب
پس آنکه از لب لعل تو کام برگیرم
برم بموی میان و میان مویت دست
چنانکه در برت از پای تا بسر گیرم
بماند پای ز رفتار و دست از کردار
بدین امید که دستیت در کمر گیرم
تو رخ چه شمع برافروز تا چو پروانه
منت بشعله رخسار بال و پر گیرم
شب وصال ز بیم فراق می لرزد
دل حبیب، ز حال دلش خبر گیرم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ترکانه سحر تاخته آمد بسر من
شمشیر جفا آخته آمد بسرمن
با چهره افروخته آمد ببر من
با قامت افراخته آمد بسر من
یکباره بزد رخت حریفان و بدر برد
آن دزد که نشناخته آمد بسر من
آن خانه برانداز که با عشوه و باناز
صد خانه برانداخته، آمد بسر من
صد جامه تقوی و دو صد جامه زناموس
یکباره بپرداخته، آمد بسر من
آشفته و مستانه بناگاه سحرگاه
با زلف نگون ساخته آمد بسر من
در محفل یاران دغل بار، بمستی
صد نردهوس باخته، آمد بسرمن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
وقت سحر آمد اهل ترتیب سحر کن
آرایش این بزم بآئین دگر کن
یک نیمه بخوابند و دگر نیمه بمستی
یاران قدح کش همه را باز خبر کن
آن تاج مکلل بگهر، باز بسر نه
وان پیرهن دیبه زر تار، ببر کن
آن زلف که آشفته شد از خواب شب دوش
سرگشته و برگشته همه یک بدگر کن
ای کاشغری ترک نکو روی نکو خوی
در کار می و جام، یکی نیک نظر کن
تو دوش سمر گفتی و باران همه خفتند
امروز بمستی همه را باز سمر کن
آنچهر که آراسته چون ماه دو هفته است
هر هفت کن از عشوه و آراسته تر کن
آن زلف نگونسار که وارونه کند کار
پیچیده و آشفته تر و زیر و زبر کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
رخ است آن یا چمن یا باغ نسرین
بر است آن یاسمن یا سرو سیمین
یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان
شب یلدا نگوئی زلف پرچین
عروسی چون ترا شاید که باشد
سر و جان و دل و دین جمله کابین
هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام
دو صد شورش برانگیزد ز آئین
چنین کان چشم جادو میبرد دل
چنان کان زلف هندو میبرد دین
منه در پیش رخ آئینه و آب
مده خود را بزیور زیب و آئین
رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است
لبت بی قند و شگر شهد و شیرین
گمند زلفکان و تیر مژگان
کمان ابروان و خال مشکین
زهر سو از سپاه روم و از زنگ
بسوی ما کشیده لشگر کین
حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف
چو گنحشکیست در چنگال شاهین
یکی تار سر زلفت بچین بست
بهر تار سر زلفت دو صد چین