عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تو سروری سرفرازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بی‌نیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی که به تیغم
بتا عاشق‌نوازی بر تو ختم است
ز سعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چاره‌سازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیّاض خوش گفت
که الحق جان‌گدازی بر تو ختم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
عکس رخ جانانه که در منزل چشم است
شمعی است که افروخته در محفل چشم است
جز خون دل و لخت جگر بار ندارد
این ریشة دردی که در آب و گل چشم است
دل خود به خیال تو تسلّی است ولیکن
از حسرت دیدار تو خون در دل چشم است
تا خون نخورد دل، نشود دیده گلستان
محصول دلست اینکه مرا حاصل چشم است
از ضعف زمانی ز تپیدن ننشیند
فیّاض دل خون شده‌ام بسمل چشم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز عکس زلف تو آیینه سنبلستانست
به وصف روی تو بلبل هزار دستانست
به نخل قد تو کردیم سرو را نسبت
بدین وسیله کنون سرفراز بستانست
اسیر عشق تو باغ و بهار را چه کند
خیال روی تو هر جا بود گلستانست
هوا چو سرد شود باده خوش بود فیّاض
پیاله گیر که ساغر گل زمستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
درون پرده نه پنهان عذار جانانست
که زیر ابر نهان آفتاب تابانست
به سیر لاله و گل دل نمی‌کشد هرگز
دلم ز غنچة پیکان او گلستانست
بدامنم نرسد هیچ‌گه ز کوتاهی
همیشه دست مرا کار با گریبانست
ز بس که آب نماندست در جهان خراب
ز چشمه‌ای که توان آب خورد پیکانست
درین جهان پر آشوب دون به خاطر جمع
به گوشه‌ای که توان بود کنج زندانست
گمان خاطر جمعی به غنچه نیز نماند
به عهد زلف بتان عالمی پریشانست
همیشه ناله به یک طرز می‌‌کنم فیّاض
مرا نه عادت مرغ هزار دستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بی‌روی تو تا چشم صراحی نگرانست
در شیشة ما باده یکی راز نهانست
چون جامة صبرم نشود پاره! که امشب
در پرتو دیدار تو مهتاب کتانست
ممتاز بود داغ دل از داغ سراپا
این لاله درین باغ گل دست نشانست
از رنگ تنک ظرف توان یافت ضمیرش
ناگفته به کس راز دل شیشه عیانست
فیّاض ازین ورطه به ساحل نتوان رفت
کز اشک تو هر جا که کناریست میانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
جهان ز عکس رخت پرگل است و یاسمن است
نهال قد تو سرو بلند این چمن است
تو رحم اگر نکنی بر دلم کسی چه کند؟
تنت به ناز برآورده‌ام گناه من است
ز یار شکوه ندارم خدای می‌داند
که شکوه‌ام ز دل بی‌قرار خویشتن است
به حیرتم که به گرد چه انجمن کردم
که یاد روی تو شمع هزار انجمن است
شکفته‌رویی گل از شکفته‌رویی تست
اگرچه تنگ‌دلی‌های غنچه زان دهن است
طلسم بند قبا را شکسته‌ایم ولی
هزار عقده هوس را ز بند پیرهن است
کسی که دم نزد از دشمنی ما فیّاض
همین گمان به تو داریم و در تو هم سخن است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه جگر ماست که آتش شرر اوست
مژگان تر ماست که صد ابر تر اوست
زلف تو که چون راهزنان گوشه گرفتست
هر فتنه که در شهر شود زیر سر اوست
بلبل به قفس داشتن امروز روا نیست
صد گل به چمن گوش بر آواز پر اوست
آن بت که نه در دارد و نه خانه کدامست؟
کاین نالة بیچارة ما دربدر اوست
در عشق ز بس نالة فیّاض ضعیف است
از سینه سوی لب ره دور سفر اوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تنها نه دیده‌ام به رخ نازنین تست
هر جا که می‌روی نگهی در کمین تست
هنگامه گرمی ید بیضا زیاد رفت
امروز دست معجزه در آستین تست
احیای رسم معجز جان‌‌بخشی مسیح
موقوف یک تبسّم سحرآفرین تست
خورشید در شکنجة فتراک داشتن
در بند زلف خم به خم چین به چین تست
فیّاض کام جو ز پری‌چهرگان فکر
ملک خیال یک‌سره زیر نگین تست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دستگاه حسن لیلی گوشه‌ای از کار تست
جلوة شیرین فرامش کردة رفتار تست
نقش خط بر آب بستن را تو پیدا کرده‌ای
سبزه از آتش برآوردن گل رخسار تست
کلبة تاریک عاشق روشن از خورشید نیست
آفتاب تیره‌بختان سایة دیوار تست
جذبة شوق زلیخا را رسن کوتاه نیست
یوسف او چه‌نشین از گرمی بازار تست
کشتة تیغ غمت را امتیاز دیگرست
هر که زخم کاریم را دید گفت این کار تست
در علاج دل مسیحا را دوا در کار نیست
صحّت بیمار ما از نرگس بیمار تست
فکر کس فیّاض در طرز سخن معجز نبود
این گل اندیشه جایش گوشة دستار تست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا به رخسار تو زلف مشک‌فام افتاده است
من که باشم! آفتاب اینجا به دام افتاده است
خم به خم زلف دراز و چین به چین ابروی ناز
هر کجا دل می‌رود صد حلقه دام افتاده است
ای که نام نیک داری آرزو در کوی عشق
رو که تشت آفتاب اینجا ز بام افتاده است
گو خرد سررشتة تدبیرها بر هم متاب
کار و بار بی‌قراران از نظام افتاده است
رخصت نظّاره ارزان گشت پنداری که باز
چشم مست او به فکر قتل‌عام افتاده است
سوختم سر تا به پا از آتش عشق و هنوز
در دلم داغ تمنّای تو خام افتاده است
باده را فیّاض هرگز اینقدر تابش نبود
عکس رخسارش مگر امشب به جام افتاده است!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
جز تو عاشق را کسی کی سر به صحرا داده است
سرو قمری را ببین بر فرق خود جا داده است
دل چنان نشکست کز سعی توام گردد درست
سنگ بیداد تو داد شیشة ما داده است
وسعت میدان همّت بین که خرج گریه را
دل ز دریا مشربی عمریست تنها داده است
بسکه از غم خوردنم کم دستگه شد روزگار
قسمت امروز از غم‌های فردا داده است
ناتوان بستر درد تو از بهر علاج
کافرم گر نبض در دست مسیحا داده است
بی‌غمی‌ها کشتیم را خوش به ساحل رانده بود
گریه را نازم که بازم سر به دریا داده است
لذّت آوارگی فیّاض باز از کوی عقل
سر به صحرای جنونم بی‌محابا داده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز ذوق عاشقی بر عقل زور آورده است
یاد مستی رخنه در ملک شعور آورده است
نالة بلبل سرودی یاد مستان داده است
بوی گل دیوانة ما را به شور آورده است
من کجا و دست گل چیدن کجا ای باغبان
نالة بلبل مرا اینجا به زور آورده است
عشق با من در ازل می‌کرد تقریر غمت
سیل، خاشاک مرا از راه دور آورده است
عشق را چندین هزاران دیدة دیدار هست
عقل در بزم تماشا چشم کور آورده است
چهرة بت آتش موسی است گویی پیر دیر
سنگ این بتخانه را از کوه طور آورده است
تا زیاد خویش رفتم پُر شدم از یاد دوست
بیخودی ظلمت ز خاطر برده، نور آورده است
پیش ازین با ما نگاهش این گرانی‌ها نداشت
تا که بازش بر سر ناز و غرور آورده است؟
داده تا با خود قرار هم‌نشینی‌های غیر
زورها فیّاض بر طبع غیور قرار آورده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست
مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست
کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی‌ست
تمام دهر زآزاده‌ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی‌ست
به دست وصل دل پاره‌پاره‌ای دارم
که خون تپیده‌تر از حسرت تماشایی‌ست
اگرچه عقل جنون‌پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله‌ای که صحرایی‌ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت‌پیمایی‌ست
نظاره‌ام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی‌ست
به هر چه می‌نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب‌کار یار، هر جایی‌ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشایی‌ست
ز بی‌مضایقگی‌های عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیبایی‌ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی‌ست
چنین که از تو گل و لاله می‌فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جایی‌ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه‌آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی‌ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده‌پوشی عشق است هر چه رسوایی‌ست
به ذوق گوشه‌نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی‌ها تلاش پیدایی‌ست
به محفلی که هنر عیب‌پوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی‌ست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکی‌ست دگرها عبارت‌آرایی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
امشب دگر نگاه کجت جاودانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژدة سیماب می‌دهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیّاض جان فدایش اگر می‌کنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
سودای تو از جان وفاکیش نرفتست
داغت ز دل بیهده‌اندیش نرفتست
سیلاب فنا گر برد اسباب دو عالم
چیزی به در از کیسة درویش نرفتست
زاهد نکند ترک جگرکاوی مستان
حق برطرف اوست که از خویش نرفتست
سعی همه تا منزل یأس است درین راه
زین مرحله یک گام کسی پیش نرفتست
فیّاض مزن نیش دگر بس که هنوزم
از کام جگر لذّت آن نیش نرفتست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
برفروزد جان و تن با آنکه داغ دل یکی‌ست
بینوایان را چراغ خانه و محفل یکی‌ست
لطف فرما ناوکی هر جا فرود آید خوشست
قدر تیر غمزه‌ات در دیده و در دل یکی‌ست
دشمنی‌های دو عالم با من از بیداد اوست
گرچه صد شمشیر بر سر می‌خورم قاتل یکی‌ست
نخل عشرت در دل من بار حسرت می‌دهد
هر چه می‌کارم درین در گشته ده حاصل یکی‌ست
رحمت عام تو هرگز شامل فیّاض نیست
آخر این بیدل هم از یاران پا در گل، یکی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
چه شد که عشوه دگر مست خویشتن‌داریست
کرشمه صید فریبی نگاه پرکاریست
بلا به چین سر زلف غمزه زندانیست
اجل به سایة مژگان ناز زنهاریست
مدار ناله به مرغوله‌های زنجیرست
قرار گریه به پیمانه‌های سرشاریست
من از تبسّم مژگان ناز دانستم
که زخم تیر نگاه تو در دلم کاریست
دگر به پیش تو خود را به خواب می‌بینم
ندانم این‌که به خوابست یا به بیداریست
جهانیان همه حیران کار و بار منند
کسی که کار من آسان گرفته دستاریست
هوای چشم تو پنهان نمی‌توان کردن
که جلوة گل مستی همیشه دشواریست
شد از ادای زلیخا و یوسف این معلوم
که حسن پرده‌نشین است و عشق بازاریست
دمید سبزة خط گرد عارضش فیّاض
تو فارغی و هنوز اول گرفتاریست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
باز با مژگان ما سیلاب عهدی تازه بست
کوتوال چرخ از آهم در دروازه بست
صرصر آسودگی بازم پریشان کرده بود
گردباد عشق اجزای مرا شیرازه بست
بسکه می‌بالد ز ذوق خود نگنجد در نیام
تا عذار تیغ او از رنگ خونم غازه بست
در دیار عشق رسم گفتگو هرگز نبود
عندلیب نو درآمد تازه این آوازه بست
در غم آغوش او فیّاض نتوانم دمی
همچو زخم تازه آغوش خود از خمیازه بست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست
از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست
تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست
از شکست هر سو مو کافرستانی شکست
خاطرم بر هر چه می‌آید جراحت می‌شود
تا کجا سنگ جفایی شیشة جانی شکست
عهد با زنّار زلفی بسته‌ام کز موج کفر
هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست
خون من یارب چه خاصیّت دهد کز هر طرف
بر میان هر کس به قتلم طرف دامانی شکست
دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی
من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست
بوسه‌ای کردم هوس چین بر لب خندان فکند
بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست
پر ز حسرت‌ریزه شد دامن به جای لخت دل
بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست
بی تو خون دیده بود و لخت دل فیّاض را
گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چون مُهر لب به شکوة آن تندخو شکست
رنگ حیا به چهرة محجوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا ز بیم، رنگِ رخ آرزو شکست
چون گل جگر ز هجر ویم لخت لخت ریخت
دل همچو غنچه در غم او تو بتو شکست
تن خاک گشت و جان به هوای تو پایدار
صد شکر می نریخت اگرچه سبو شکست
فیّاض چون نهان کنم این غم! که بارها
رنگ رخ مرا نگهش رو به رو شکست