عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن است
رخ افروخته‌اش خجلت ماه فلک است
قد افراخته‌اش غیرت سرو چمن است
بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است
گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن است
تا رقیب از لب او کام‌روا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است
نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چه‌ها در نظر کوه‌کن است
جستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است
گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است
در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است
یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
کار من تا به زلف یار من است
صد هزاران گره به کار من است
هر کجا روز تیره‌ای بینی
دست پرورد روزگار من است
شادمانی به شدمن ارزانی
تا غم دوست دوستدار من است
ناصح تیره‌دل چنان داند
که محبت به اختیار من است
آن که در هیچ جا قرارش نیست
دل بی‌صبر و بی‌قرار من است
پی طفلان نوش لب گیرد
طفل اشکی که در کنار من است
صبح محشر که گفت واعظ شهر
از پس شام انتظار من است
آن قیامت که عاشقان خواهند
قامت سرو گلعذار من است
مجلس‌آرای عالم معنی
صورت نازنین نگار من است
من فروغی پیمبر سخنم
معجزم نظم آب‌دار من است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شب جدایی تو روز واپسین من است
که نالهٔ هم نفس و گریه هم نشین من است
میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم
که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است
به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان
منم که داغ تو آرایش جبین من است
فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو
چه دیده‌ها که ز هر گوشه در کمین من است
از آن زمان که زمین بوس آستان توام
سر ملوک جهان جمله بر زمین من است
به تختگاه محبت من آن سلیمانم
که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است
من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق
کمینه خاک رهت جان نازنین من است
به شادی دو جهانش نمی‌توان دادن
غمی که از تو نصیب دل غمین من است
فروغی از شرف خاک آستانهٔ دوست
تجلی کف موسی در آستین من است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
گر نه زلفش پی شبیخون است
پس چرا حال دل دگرگون است
درد شیرین دوای فرهاد است
غم لیلی نشاط مجنون است
صبر در چنگ شوق مغلوب است
عقل در کار عشق مفتون است
چون ننالم که تیغ بر فرق است
چون نگریم که بخت وارون است
خون من ریخت قاتلی که به حشر
کشته‌اش از حساب بیرون است
قسمت من ز کارخانهٔ عشق
داغ و دردی که از حد افزون است
می حرام است خاصه در رمضان
جز بر آن لعل لب که میگون است
گر ز دست تو گریه سر نکنم
چه کنم با دلی که پر خون است
تا فروغی غزل‌سرای تو شد
صاحب صد هزار مصمون است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن
که پنجه‌های تو از خون او نگارین است
علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید
مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است
فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است
سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است
علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است
به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است
کسی که شهد محبت چشیده می‌داند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است
اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است
به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است
سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است
قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است
فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حور تویی، بوستان بهشت برین است
باده به من ده که سلسبیل همین است
حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند
بر سر هر کس که چشم حادثه بین است
کس نستاند به هیچ نافهٔ چین را
تا سر زلف تو سر به سر همه چین است
تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است
چشم دو عالم بدان یسار و یمین است
زلف گره‌گیر خود بین که بدانی
کارگشای دل اسیر من این است
از دم تیر بلا کجا بگریزم
کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است
تا تو سوار سمند برق عنانی
خرمن مه در میان خانه زین است
کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی
چون صفت خواجهٔ کریم چنین است
زخم درونم چگونه چاره پذیرد
تا سر و کارم بدان لب نمکین است
راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت
شوخ پری پیکری که پرده نشین است
چشم من و دور جام باده رنگین
تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است
دورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفت
دور خوشی دور شاه ناصر دین است
بستهٔ او هر چه در کنار و میان است
بندهٔ او هر که در زمان و زمین است
تاج و نگین دور از او مباد فروغی
تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
امشب ز رخش انجمنم خلد برین است
حوری که خدا وعده به من داده همین است
رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق یقین است
گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را
گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است
فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را
هر گوشه کماندار بلایی به کمین است
چون زخم دل اهل نظر تازه نماند
تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است
داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش
سودای غمت شادی دلهای غمین است
کی باز شود کار گره در گرهٔ من
تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است
هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است
هم چین سر زلف تو غارتگر چین است
این صورت زیبا که تو از پرده نمودی
شایسته ایوان ملک ناصر دین است
آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت
کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است
هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است
هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است
هم برق دم خنجر او سانحه سوز است
هم چشم دل روشن او حادثه بین است
هم حرف دعایش همه را ورد زبان است
هم نام شریفش همه جان نقش نگین است
شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی
الحق که ادای سخنش سحر مبین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست
چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا داده‌ست
تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی
که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست
به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است
چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت
طبیب عشق به من مژدهٔ دوا داده‌ست
به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش
مرا نوید به سر چشمهٔ بقا داده‌ست
به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست
خراش سینهٔ صاحب‌دلان فزون‌تر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست
مهی نشانده به روز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
یا رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیده‌ست
شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست
مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست
دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست
حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست
عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است
عندلیبان کهن را داستان تازه است
تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بی‌دریغ
زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است
برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز
گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است
چون جرس در سینه می‌نالد دل زارم مگر
نوسفر ماهی میان کاروان تازه است
خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق
ترک سر مست مرا تیر و کمان تازه‌است
کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی
تا به جوی دیده‌ام آب روان تازه است
ز امتحان صد ره فزون‌تر گشت و بازم زنده کرد
وه که با من هر زمانش امتحان تازه است
ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان
کز خط سبزش مرا خط امان تازه است
عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشه‌ای
منحنی پیری گرفتار جوان تازه است
من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج
شکری را طوطی شیرین زبان تازه است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است
در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است
جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد
کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است
یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی
کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است
فریاد که دل در سر سودای تو ما را
انداخت به راهی که برون از همه راهی است
گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است
از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز
نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است
چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد
کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است
هرگز نکشم منت خورشید فلک را
تا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی است
در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم
کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است
اندیشه‌ای از فتنهٔ افلاک ندارد
آن را که ز خاک در می‌خانه پناهی است
گویند فروغی که مه و سال تو چون است
در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
طوطی وظیفه‌خوار لب نوشخند توست
شکر فروش مصر خریدار قند توست
دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من
جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست
بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین
تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند توست
طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر
هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست
رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن
زیرا که خان بر سر آتش سپند توست
از بس که در قلمرو خوبی مسلمی
چشم زمانه در پی دفع گزند توست
هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست
الا سری که بر سم رعنا سمند توست
گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو
بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست
داند چگونه جان فروغی به لب رسید
هر کس که در طریق طلب دردمند توست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
زین حلاوتها که در کنج لب شیرین تست
کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست
کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت
نیک‌بخت آن سر که شبها بر سر بالین تست
هر که در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن
بی سر و سامان عشق بی‌دل و بی‌دین تست
آن که چون طومار پیچیده‌ست دلها را به هم
چین زلف عنبر افشان و خط مشکین تست
غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار
زین توانایی که در سرپنجهٔ سنگین تست
خون‌بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل
عشق‌بازی کیش تو، عاشق کشی آیین تست
هر بلایی بر زمین نازل شود از آسمان
جز بلای ما که از بالای با تمکین تست
روز مردم تیره شد از نالهٔ شبگیر ما
وین هم از تحریک تار طرهٔ پرچین تست
گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند
کاین هم از کیفیت جام می رنگین تست
گر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیست
ز آن که آب زندگی در شمهٔ نوشین تست
خواجه هی چشم عنایت از فروغی بر مدار
ز آن که مملوک قدیم و بندهٔ دیرین تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست
پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست
هر کجا می‌گذری شعلهٔ آه دل ماست
هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست
خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است
نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست
دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل
گاه در گوشهٔ زندان و گهی در چه تست
هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست
تا مرا آگهی از غمزهٔ کارآگه تست
کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت
بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست
تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی
که دل و جان فروغی همه جا همره تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تست
حلقه‌ها در حلق من از حلقه‌های موی تست
پای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشق
روی امیدم به هر سویی که باشد سوی تست
خانه‌پرداز سلامت عشق جان‌فرسای ماست
فتنه‌انگیز قیامت قامت دل‌جوی تست
چین زلفت ناف آهو، نافه‌اش خوناب دل
آه از این خونی که اندر گردن آهوی تست
بی حضورت گر نمازی کرده باشم کافرم
قبله‌ام تا از پی طاعت خم ابروی تست
چون هلاکم می‌کنی جز کوی خود خاکم مکن
کز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تست
گر به روی من در رحمت گشاید دست بخت
گرد آن آیینه می‌گردم که رو بر روی تست
هر که می‌بینی به بویی زندگانی می‌کند
زندگانی کردن صاحب‌دلان از بوی تست
اختر برج نحوست طالع منحوس من
مطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تست
تا زدی راه فروغی بر همه معلوم شد
کافت اهل محبت غمزهٔ جادوی تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست
با صدهزار جام نیارد کسی به دست
یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست
یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست
کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد
کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست
جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود
جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست
از من دویی مجوی که یک بینم از ازل
وز من ادب مخواه که سرمستم از الست
منت خدای را که ز هر سو به روی من
در باز شد ز همت رندان می‌پرست
با من مگو که بهر چه دیوانه گشته‌ای
با آن پری بگوی که زنجیر من گسست
پهلو زند به شه‌پر جبرییل ناوکی
کز شست او رها شد و بر جان من نشست
زلف گره‌گشای تو پیوند من برید
چشم درست‌کار تو پیمان من شکست
از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر
وز عنبری کمند تو یک جمع پای بست
سرو بلند من ننهد پا فروغیا
بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست
هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست
عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست
مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست
آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست
هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست
حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست
روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست
شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست
روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست
کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست
علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من
باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست
در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست
دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست
ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست