عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
عید آمد و عزم مَی خواهیم کرد
عمر شد پس عیش کَی خواهیم کرد
گر دهد پندار ، نهد بند اوستاد
ما خلاف رای وَی خواهیم کرد
جرعه ای در کام جان خواهیم ریخت
مرده ای را باز حَی خواهیم کرد
تا به کی از شیء و لاشی ، هان که ما
خاک را در چشم شَی خواهیم کرد
آسمان را گر حجاب ما شود
چون بساط عقل طَی خواهیم کرد
تا بسوزد بُن گه زهد و ورع
خانه تقوا ز نَی خواهیم کرد
مرکب اندیشه‌ء بهبود را
تا نگیرد پیش پَی خواهیم کرد
وین تفاخر بر همه کون و مکان
از قبول شاه کَی خواهیم کرد
سینه ریش نزاری تا به کی
هر زمان از غصه کَی خواهیم کرد
کی زند دیگر برو ابلیس راه
ور زند غسلش به مَی خواهیم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مرا مسخّر عقل مجاز نتوان کرد
که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد
من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن
که در نماز به عمر دراز نتوان کرد
کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد
چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد
ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی
ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد
بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد
که این معامله با اهل راز نتوان کرد
به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت
که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد
فدای دوست کند جان نزاری و محمود
چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
وه چه غم بود که بختم به تو منسوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
هرکه را درد عشق داغ نکرد
نبوَد مرد اگرچه باشد مرد
مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق
از وجودش همی برآرد گرد
عشق با سوز و درد می آید
[پیش] با جوش و بوش و بردابرد
هیچ افسرده را نباشد سوز
هیچ آسوده را نباشد درد
سوزناکان به دوست مشغولند
نه چو افسردگان به خواب و به خورد
متناسب نکرد هیچ بصیر
نفس سوزناک با دم سرد
عشق و معشوق و عاشق صادق
هر سه چون جمع گشت باشد فرد
عقل پوشیده بُد نزاری را
عشقش از پرده با میان آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تا عشق مرا گردِ خرابات برآورد
از مسجد و محراب و مناجات برآورد
با عقل به ضدیّت و انکار و تعصّب
از جیب فتاوی و سجلاّت برآورد
عشق از غضب و نخوت و غیرت چو نهنگی
در تاب شد و بانگ به هیهات برآورد
از آتشِ غیرت که بر افروخت به گردون
دودِ شغب از خرمنِ طاعات برآورد
ما پس روِ امریم نه غالی نه مقصّر
قاصر نظر آشوب ز علّات برآورد
چون یک سرِ مویش خبر از صدق و صفا نیست
سد چلّه گرفتم ز کرامات برآورد
مشغول به خود کرد مرا یارم و بی خود
حاجات روا کرد و مهمّات برآورد
در پایِ غمش هرکه لگد کوبِ عنا شد
از خاکِ درش سر به سماوات برآورد
تا عقل بگسترد بساطِ لمن الملک
پنداشت که دستی به مباهات برآورد
عشق آمد و تا مهره فرو چید و فرو کرد
در حال بزد نعره و شهمات برآورد
یک نکته بیان کرد ز تسلیم و تسلّم
فریاد ز اربابِ مقالات برآورد
هر کز خودیِ خویش به در شد چو نزاری
یک باره دمار از هُبل ولات برآورد
استادِ حقیقی به سرِ سوزنِ تعلیم
از پایِ دلم خار محالات برآورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
امروز که باده می توان خورد
یک هفته بهانه می توان کرد
هان تا به موافقت برآریم
از مغزِ خمِ گرفته سر گرد
هر کو سرِ پایِ خم ندارد
گو هم چو زمانه گردِ سر گرد
چون لاله کنیم از پیاله
رویی که شده ست چون گلِ زرد
زان می که ز عکسِ پرتوِ او
از چوبِ سیه برون دَمَد ورد
زان می که پلنگِ هیبت او
با عقل کند چو شیر ناورد
بر سنگ زدیم شیشۀ نام
از ننگِ وجودِ ناز پرورد
چون فایده نیست چند نالیم
از جورِ رقیبِ ناجوان مرد
هیهات که صرصرِ ملامت
طوفان ز وجودِ ما برآورد
ما پختۀ کارگاهِ عشقیم
گو عقل مکوب آهنِ سرد
بیزار شدیم از نزاری
ماییم و حریفِ دُردیِ درد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مرا مادر به شیرِ عشق پرورد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
دولتِ آن کس که ترکِ جاه بگیرد
یوسفِ جان را ز قعرِ چاه بگیرد
هم چو من از طاعت و گناه نپرسد
ترکِ خرابات و خانقاه بگیرد
دل به جگر گوشه یی دهد که دو چشمش
مملکتِ جان به یک نگاه بگیرد
ای که به جز غمزۀ تو باک ندارد
زلفِ تو هر دل که در پناه بگیرد
چند رقیب از برابرِ تو یه استد
راست چو فرزین که پیشِ شاه بگیرد
او چو سپر گو حجاب شو که به فرصت
تیرِ نظر خود نشانه گاه بگیرد
دام برافکن ز چشم و روی مپوشان
رسم نباشد که روز ماه بگیرد
بوسه به من می دهوبه گردنِ من کن
هرچه خدایت بدین گناه بگیرد
می کُشی و می روی بترس که ناگه
مظلمه ی عاجزی ات راه بگیرد
دامنِ آلودۀ تو خونِ نزاری
روزِ قیامت به داد خواه بگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
در دهر کسی که یار گیرد
یاری چو من اختیار گیرد
از خوبی تو خرد به دندان
انگشت به اعتبار گیرد
خاک قدم تو سعد اکبر
بر دیده به افتخار گیرد
نا خورده می از دو چشم مستت
هُشیاران را خمار گیرد
آن را که تو در میان جانی
از کل جهان کنار گیرد
با من نفسی درآی و بنشین
تا خاطر من قرار گیرد
بگذار دل ستیزه خو را
تا عادت روزگار گیرد
آن را که دماغ و دل نباشد
هرگز سر انتظار گیرد
در چنگ فراق اگر نزاری
آهنگ چو زیر زار گیرد
شک نیست که آتش دم نی
در سوخته‌ء نزار گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
زمانه عهد و وفا عاقبت ز سر گیرد
مفارقت ز میان من و تو برگیرد
مرا تو جان و جهانی و خاک بر سر دل
اگر به جای تو هرگز کسی دگر گیرد
چو دل هر آینه در کار دوست خواهد شد
چرا به هرزه کسی یار مختصر گیرد
محب صادق هم خانه بلا باشد
فدای دوست چرا از بلا حذر گیرد
به وصل دست نمی گیردم فراق حبیب
که داند آری عاقبت مگر گیرد
عجب مدار که انسان کشته زنده شود
که گر سرش برود دوستی ز سر گیرد
حذر ز مشعله عشق کز حرارت شوق
به یک شرر در و دیوار عقل در گیرد
نزاری از صدف سینه هر زمان بی دوست
چو ابر دامنِ افلاک در گهر گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیده‌ء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیه‌ء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میانه بخت دلم گر کرانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
یارِ ما ولوله در عالمِ راز اندازد
گر نقابی که برانداخته باز اندازد
خوشش آن قامت و بالا که خود استادِ ازل
کسوتِ حسن به بالایِ دراز اندازد
ساقیا باده دمادم ده و با چنگی گوی
تا ز آهنگِ عراقم به حجاز اندازد
دشمنِ سختِ من است آن که حدیثِ من و دوست
نه به عکسِ روشِ عقل فراز اندازد
بارها خواستمش گفت که یک حلقه از آن
زلف در حلقِ ملامت گرِ راز اندازد
غیرتم باز پشیمان کند و داند عقل
که خیالم به چنین فکرِ مجاز اندازد
چشم بر هم مزن ای دیده که برخواهد خاست
فتنۀ تازه به هر غمزه که باز اندازد
واعظی گفت به مقصد نرسد الّا آن
که به مسجد رود و سر به نیاز اندازد
خود خیالِ تو نزاریِ خراباتی را
نگذارد که مصلاً به نماز اندازد
هر که محمود بود بر همه عالم بندد
درِ آن دیده که بر رویِ ایاز اندازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
خرد را که می ننگ و نامش بسوزد
بده تا حلال و حرامش بسوزد
به بد گفتن ما فقیه فسرده
زبان در مکش گو که کامش بسوزد
مدام از پی ما چه تشنیع دارد
بیا گو بخور تا مدامش بسوزد
اگر عشق در جانش اندازد آتش
رکوع و سجود و قیامش بسوزد
اگر زآهن و سنگ باشد وجودش
به یک شعله خود برق جامش بسوزد
از این آب آتش صفت گو دو کاسه
به افسرده ده تا تمامش بسوزد
خلاصش دهد از خیال مصور
تمنای سودای خامش بسوزد
نسیمی اگر از دماغش برآید
ز تف حرارت مشامش بسوزد
زمانه اگر بر مرادم نگردد
ز دود نفس صبح و شامش بسوزد
به آهی که از اندرونم برآید
تر و خشک ما لا کلامش بسوزد
چنان در وجود نزاری زن آتش
که خون در عروق و مشامش بسوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد
کدام دل که ز سر تا قدم بمی‌سوزد
عجب ز مردمک دیده مانده ام که مدام
میان آب دو چشم است و هم بمی‌سوزد
ز آه من دمِ باد صبا نمی فسرَد
ز سوز من نفس صبح دم بمی‌سوزد
ز می که مونس جان بود بر شکست دلم
که در عروق ز اندیشه دم بمی‌سوزد
ز جام جم چه کند مفلسی که در شب تار
به دود آه سحر ملک جم بمی‌سوزد
به من نماند ز هستی و نیستی چیزی
که برق عشق ، وجود و عدم بمی‌سوزد
اگر بسوخت تنم از سموم غم چه عجب
که آدمی ز بس افراط غم بمی‌سوزد
بسوختیم و دمی در رقیب ما نگرفت
بلی بلی مگر افسرده کم بمی‌سوزد
ز بس که شعله آهم به شعر در پیچد
مداد وقت کتابت قلم بمی‌سوزد
حذر ز سوز نذاری کز آتش سینه
به چنگ بر نفس زیر و بم بمی‌سوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
این همه فتنه از آن سرو خرامان خیزد
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد
سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد
غبارناکم از او ور نه بیم دشمن نیست
که مبتلای حبیب از بلا نپرهیزد
ضرورت است گرفتار عشق را که جفا
به اختیار تحمل کند نه بستیزد
نه ممکن است خلاصی به هیچ وجه آن را که
به دام زلف کمند افکنی در آویزد
کسی که ذوق مقامات عشق یابد باز
محال باشد اگر باهوس در آمیزد
محبّ صادق اگر خاک می شود ایام
ز کوی دوست به طوفانش برنینگیزد
غلام همت آنم که در وفای کسی
فرو نشیند و از نام و ننگ برخیزد
علم به کوی خرابات میزنند زین پس
نزاریی که دم از عالم صفا میزد