عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۳
آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۱
نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۴
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۹
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبک‌سیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بی‌خبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۱
اگر چه دردلم از ترکش است افزون تیر
همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر
به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی
که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر
کند جلای وطن سرخ روی مردان را
که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر
نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر
به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم
به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر
به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب
به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۰
شد جدا از زخم من آن خنجر سیراب سبز
چون بماند ازروانی، زود گردد آب سبز
آب بی یاران مخور کز خجلت تنها خوری
خضر نتواند شدن درحلقه احباب سبز
گوشوار از شرم آن صبح بنا گوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
کشتی ما می شود آخر درین گرداب سبز
شست از دل آرزوی عمر جاویدان مرا
تاشد از استادگی درجوی خضر این آب سبز
هر قدر کز دیده افشاندم سرشک لاله گون
تخم مهر من نشد در سینه احباب سبز
پیش او طاعت ندارد آبرویی، ورنه شد
از سرشکم دانه تسبیح در محراب سبز
ازدم سرد خزان صائب نگردد زرد رو
بخت هر کس شد چو مینا از شراب ناب سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۲
از سرشک گرم زرین است مژگانم هنوز
می چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوز
گرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی روم
بوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوز
دفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بست
کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز
صبح رادر پرده گوش گران آتش گرفت
عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز
از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد
فکر بالین میکندبخت گران جانم هنوز
آخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟
گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۷
دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۳
هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۶
سر گرانیهای او رااز من حیران مپرس
وزن کوه قاف را از پله میزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان راناخن است
یوسف بی جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سیاهی می شود سر رشته گفتار گم
زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببین
عاشقان را از دل واز دین واز ایمان مپرس
ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است
راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نیست آزردن دل بیمار را
چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
ازدل ماسرگذشت سختی دوران مپرس
نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۱
در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟
کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویش
غفلت صیاد از نخجیر عین رحمت است
وای بر صیدی که غافل گردداز صیاد خویش
شکوه مارا ازحریم وصل دور انداخته است
حلقه در بیرون درمانده است ازفریاد خویش
جوی شیر ازسنگ آوردن عجب طفلانه بود
بی تأمل کند کردم تیشه فولاد خویش
چون خدنگ آه، برگشتن نمی دانم که چیست
درچه ساعت برد یاد او مرا ازیاد خویش؟
کلک صائب راچه لذت ازصفیر خود بود؟
عندلیب مست بی بهره است ازفریاد خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۵
نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۵
خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۱
ساقی ز میکشان خبری می گرفته باش
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
رفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تو
از بازماندگان خبری می گرفته باش
ما را کسی به جز تو درین شهر و کوی نیست
گاهی ز بیکسان خبری می گرفته باش
چون تیر کج به راه خطا تا به کی روی ؟
گاهی هم ازنشان خبری می گرفته باش
از خار خشک ما که زمین گیر گشته است
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
هر چند پایه تو به گردون رسیده است
ای ماه از کتان خبری می گرفته باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش
ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش
خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش
سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش
سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۱
درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش