عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۷
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری
هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت
که سایه‌ای به سر یار مهربان آری
تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب
تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری
ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم
که بدعتی که نبوده‌ست در جهان آری
کس از کناری در روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری
جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر دهان آری
و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش
که ممکن است که در جسم مرده جان آری
یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق
سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری
گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار
به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۸
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بر دوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۰
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره غرا که تو داری
حوران بهشتی که دل خلق ستانند
هرگز نستانند دل ما که تو داری
بسیار بود سرو روان و گل خندان
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور
با ساعد سیمین توانا که تو داری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
جای مگس است این همه حلوا که تو داری
این روی به صحرا کند آن میل به بستان
من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نرود در سر سودا که تو داری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۳
تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری
به گریه گفتمش ای سرو قد سیم اندام
اگر چه سرو نباشد بر او گل سوری
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنان که در شب تاریک پاره نوری
اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می‌برد که مخموری
من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد
حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
چو سایه هیچ کس است آدمی که هیچش نیست
مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۴
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش
سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشت است و تو حوری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۵
هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته‌ام ولیکن خونخوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری
او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۶
اگر کلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد
کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همی‌کند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته است که صد دل به غمزه‌ای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۷
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورت است که با روزگار در سازی
جفای عشق تو بر عقل من همان مثل است
که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند
تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود
که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی
چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع
نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۸
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
کجا به صید ملخ همتت فرو آید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی
کدام سنگدل است آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی
من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۰
گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود
به ز من در سر این واقعه رفتند بسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم در نزدی
پس چرا دود به سر می‌رودش هر نفسی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۱
همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی
به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد
کسی به شهر شما این کند به جای کسی
به هر چه در نگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای
به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۲
یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی
شمع چنین نیامده‌ست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام
سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی
قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد
جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۳
ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۴
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند
تو دگر نادره دور زمانش باشی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۵
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی
چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۶
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۷
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز
کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۸
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
یا غایة الامانی قلبی لدیک فانی
شخصی کما ترانی من غایة اشتیاقی
ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا سعد کیف صرنا فی بلدة هجرنا
من بعد ما سهرنا و الایدی فی العناقی
بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی
مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی
خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی
ردوا علی ودی بالله یا رفاقی
در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی
تو ماه مشکبویی تو سرو سیم ساقی
ان مت فی هواها دعنی امت فداها
یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان
تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
قام الغیاث لما زم الجمال زما
و اللیل مدلهما و الدمع فی المآقی
تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری
درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۹
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل
هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی
انت ریان و کم حولک قلب صاد
انت فرحان و کم نحوک طرف باکی
یا رب آن آب حیات است بدان شیرینی
یا رب آن سرو روان است بدان چالاکی
جامه‌ای پهن‌تر از کارگه امکانی
لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
آه من باد به گوش تو رساند هرگز
که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی‌فایده مفروش که مشتی خاکی