عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای که از لطف سراسر جانی
جان چه باشد؟ که تو صد چندانی
تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟
فتنه‌ای؟ شنقصه‌ای؟ فتانی؟
حکمت از چیست روان بر همه کس؟
کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟
به دمی زنده کنی صد مرده
عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟
به تماشای تو آید همه کس
لاله‌زاری؟ چمنی؟ بستانی؟
روی در روی تو آرند همه
قبله‌ای؟ آینه‌ای؟ جانانی؟
در مذاق همه کس شیرینی
انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟
گر چه خردی، همه را در خوردی
نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟
آرزوی دل بیمار منی
صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟
گه خمارم شکنی، گه توبه
می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟
دیدهٔ من به تو بیند عالم
آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟
همه خوبان به تو آراسته‌اند
کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟
مهر هر روز دمی در بنده‌ات
سحری؟ صبح‌دمی؟ خندانی؟
همه در بزم ملوکت خوانند
قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ترسا بچه‌ای، شنگی، شوخی، شکرستانی
در هر خم زلف او گمراه مسلمانی
از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی
وز ناز و دلال او واله شده هر جانی
بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی
چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی
بر مائدهٔ عیسی افزوده لبش حلوا
وز معجزهٔ موسی زلفش شده ثعبانی
ترسا به چه‌ای رعنا، از منطق روح‌افزا
صد معجزهٔ عیسی بنموده به برهانی
لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان
چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی
عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟
تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی
از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی
از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی
شماس چو رویش خورشید پرستی شد
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی
ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی
خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی
یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی
جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟
زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
زیرا که سلیمان شد فرماندهٔ دیوانی
نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته دیوانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چنانم از هوس لعل شکرستانی
که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی
امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم
چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟
در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم
ز تیر غمزهٔ تو لحظه لحظه پیکانی
بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است
جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی
چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف
گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی
چنان که چشم خمارین توست مست و خراب
بسوی ما نکند التفات چندانی
چو نیست در دل تو ذره‌ای مسلمانی
چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟
زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستانی
اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد
به جان تو، که ندارد به جز تو جانانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
سر عشقت کس تواند گفت؟ نی
در وصفت کس تواند سفت؟ نی
دیدهٔ هر کس به جاروب مژه
خاک درگاهت تواند رفت؟ نی
از گلستان جمال دلگشات
هیچ بی‌دل را گلی بشکفت؟ نی
آفتابا، در هوایت ذره‌ام
آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ نی
حلقه بر در می‌زدم، گفتی: درآی
اندر آن بودم که غیرت گفت: نی
آخر این بخت مرا بیداریی
هیچ کس را بخت چندین خفت؟ نی
از برای تو عراقی طاق شد
از همه خوبان و با تو جفت نی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
نگویی باز: کای غم خوار چونی؟
همیشه با غم و تیمار چونی؟
کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟
جدا افتاده از دلدار چونی؟
مرا دانی که بیمارم ز تیمار
نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
نیاری یاد از من: کای ز غم زار
درین رنج و غم بسیار چونی؟
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد
نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
تو گر چه بینیم غلتان به خون در
نگویی آخر: ای افگار چونی؟
سحرگه با خیالت دیده می‌گفت:
که هر شب با من بیدار چونی؟
خیالت گفت: کری نیک زارم
ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟
سگ کویت عراقی را نگوید
شبی: کای یار من، بی یار چونی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بی‌تو چنانم کز جان به جانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را می‌پرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار
بیچاره‌ای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی
بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد
بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد
به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!
نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
چه بود گر نقاب بگشایی؟
بی‌دلان را جمال بنمایی؟
مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟
خستگان را دمی ببخشایی؟
عمر ما شد، دریغ! ناشده ما
بر سر کوی تو تماشایی
با وصالت نپخته سودایی
از فراغت شدیم سودایی
چه توان کرد؟ یار می‌نشنوی
هیچ باشد که یار ما آیی؟
جان را به چهره شاد کنی؟
دل ما را به غمزه بربایی؟
بی تومان جان و دل نمی‌باید
دل ما را به جان تو می‌بایی
پرده بردار، تا سر اندازیم
به سر کوی تو، ز شیدایی
ور بر آنی که خون ما ریزی
غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟
مفلسانیم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمایی؟
چون عراقی امید در بسته
تا در بسته، بو که، بگشایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
در کوی تو لولیی، گدایی
آمد به امید مرحبایی
بر خاک درت گدای مسکین
با آنکه نرفته بود جایی
از دولت لطف تو، که عام است
محروم چراست بی‌نوایی؟
پیش که رود؟ کجا گریزد؟
از دست غمت شکسته پایی
مگذار که بی نصیب ماند
از درگه پادشه گدایی
چشمم ز رخ تو چشم دارد
هر دم به مبارکی لقایی
جانم ز لب تو می‌کند وام
هر لحظه به تازگی بقایی
جستم همه جای را، ندیدم
جز در دل تنگ جایگایی
بی روی تو هر رخی که دیدم
ننمود مرا جز ابتدایی
دل در سر زلف هر که بستم
دادم دل خود به اژدهایی
در بحر فراق غرق گشتم
دستم نگرفت آشنایی
در بادیهٔ بلا بماندم
راهم ننمود رهنمایی
در آینهٔ جهان ندیدم
جز عکس رخت جهان نمایی
خود هر چه به جز تو در جهان است
هست آن چو سراب یا صدایی
فی‌الجمله ندید دیدهٔ من
از تیرگی جهان صفایی
اکنون به در تو آمدم باز
یابم مگر از درت عطایی؟
در چشم نهاده‌ام که یابم
از خاک در تو توتیایی
در گلشن عشق تو عراقی
مرغی است که نیستش نوایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی
دل مسکین چرا غمگین نباشد؟
که در عالم نیابد دل‌ربایی
تن مهجور چون رنجور نبود؟
چه تاب کوه دارد رشته تایی؟
چگونه غرق خونابه نباشم؟
که دستم می‌نگیرد آشنایی
بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چون نبود جان فزایی
بنالم بلبل‌آسا چون نیابم
ز باغ دلبران بوی وفایی
فتادم باز در وادی خون خوار
نمی‌بینم رهی را رهنمایی
نه دل را در تحیر پای بندی
نه جان را جز تمنی دلگشایی
درین وادی فرو شد کاروان‌ها
که کس نشنید آواز درایی
درین ره هر نفس صد خون بریزد
نیارد خواستن کس خونبهایی
دل من چشم می‌دارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی
روانم نیز در بسته است همت
که بگشاید در راحت سرایی
تنم هم گوش می‌دارد کزین در
به گوش جانش آید مرحبایی
تمنا می‌کند مسکین عراقی
که دریابد بقا بعد از فنایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟
منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟
کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی
وصال تو هوس عاشقان شیدایی
عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد
به گاه جلوه‌گری دیدهٔ تماشایی
بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق
به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی
بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم
ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی
همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود
ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی
ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم
جمال خود به لباس دگر بیارایی
تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟
که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی
عراقی از پی تو دربه در همی گردد
تو خود مقیم میان دلش هویدایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟
درین وادی خون‌خوار غم تو
بماندم بی کس و تنها، کجایی؟
دل سرگشتهٔ حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی کاخر ای شیدا کجایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟
ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟
به بویت زنده‌ام هر جا که هستی
به رویت آرزومندم، کجایی؟
نیایی نزد این رنجور یک دم
نپرسی حال این درهم، کجایی؟
چو روی تو نبینم هر سحرگاه
بنالم زار کای همدم، کجایی؟
ز من هر دم برآید ناله و آه
چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟
درآ شاد از درم کز آرزویت
به جان آمد دل پر غم، کجایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی
برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی
به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می‌یابم
وگر نه بی‌تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی
به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم
به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی
چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود
چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟
ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد
ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی
چنان بنشست نقش دوست در آیینهٔ چشمم
که چشمم عکس روی دوست می‌بیند ز هر سویی
رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم
به دست بی‌وفایی، سست پیمانی، جفاجویی
ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی
لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی
نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی
ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی
اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم
دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی
ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد
به گرد کوی او سرگشته می‌گردند چون گویی
نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی
به سودای نکورویی اگر دل گرمی ای داری
تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
نه از تو به من رسید بویی
نه وصل توام نمود رویی
اندیشهٔ هجر دردناکت
آویخته جان من به مویی
سودای تو در دلم فکنده
هر لحظه به تازه جست و جویی
با آنکه ز گلشن وصالت
دانم نرسد به بنده بویی
لیکن شده‌ام به آرزو شاد
مزار تو، کم ز آرزویی
سودای محال در دماغم
افکنده به هرزه های و هویی
داده سر خویش را عراقی
زیر خم زلف تو چو گویی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوش‌الحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیده‌ای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو می‌کند خرابی و ما
بر فلک می‌زنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
می‌نیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشته‌ام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
می‌کند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار می‌باشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر مانده‌ام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - فی مدح شیخ صدرالدین
دل تو را دوست‌تر ز جان دارد
جان ز بهر تو در میان دارد
گر کند جان به تو نثار مرنج
چه کند؟ دسترس همان دارد
با غمت زان خوشم که جان مرا
غمت هر لحظه شادمان دارد
بر دلم بار هجر پیش منه
آخر این خسته نیز جان دارد
رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی
آنچنان رخ کسی نهان دارد؟
بر رخ تو توان فشاندن جان
راستی را رخ تو آن دارد
با خیال لب تو دوش دلم
گفت: جان عزم آن جهان دارد
بوسه‌ای ده مرا، که نوش لبت
لذت عیش جاودان دارد
از سر خشم گفت چشم تو: دور
نه کسی بوسه رایگان دارد
خوش برآشفت زلف تو که: خموش
زندگانی تو را زیان دارد
کز شکر خواب دیده معذور است
در درون جان ناتوان دارد
مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم
پیش صدر جهان فغان دارد
عرش بابی، که مهر همت او
برتر از عرش آشیان دارد
رهنمایی، که پرتو نورش
روشن اطراف کن فکان دارد
زان سوی کاینات صحرایی است
او در آن لامکان مکان دارد
سبق ام‌الکتاب می‌گیرد
لوح محفوظ خود روان دارد
شمه‌ای از نسیم اخلاقش
روضهٔ گلشن جنان دارد
ذره‌ای از فروغ انوارش
آفتاب شررفشان دارد
بوی خلق محمد آن بوید
که در آن روضه‌ای قران دارد
سرفراز آن کسی بود که چو چرخ
بر درش سر بر آستان دارد
خاک درگاه او کسی بوسد
کز فلک هفت نردبان دارد
پیش او مهر چون زمین بوسد
زیبد ار سر بر آسمان دارد
ریزه چینی است از سر خوانش
آسمان گر چه هفت خوان دارد
بسکه بر خوان او نواله ربود
در بغل زان دوتای نان دارد
چاشنی گیر او بود رضوان
قدسیان را چو میهمان دارد
گرد خاک درش نگردد دیو
زانکه جبریل آشنا دارد
بگریزد ز سایه‌اش شیطان
ز آنکه از نور سایبان دارد
نهراسد ز بیم گرگ عدو
رمه‌ای کو چو تو شبان دارد
بر سر آمد ز جمله عالمیان
بسکه او علم بی‌کران دارد
بر سر آید پسر ز اهل زمان
چو پدر صاحب‌الزمان دارد
فتح گردد ز فضل او آن در
کز جهان روی سوی آن دارد
منعما، ذکر شکر تو پیوست
خاطرم بر سر زبان دارد
لیک اظهار، شرط عاشق نیست
مگر از شوق دل، تپان دارد
زنده کردی شکسته را به سه بیت
کز دم عیسوی نشان دارد
حرز جان ساختم سه بیت تو را
که ز صد فتنه در امان دارد
خسته چون خواند نظم تو، ز طرب
پی بر فرق فرقدان دارد
گر کند فخر بر جهان، رسدش
که مربی مهربان دارد
خواستم تا جواب گویم، عقل
گفت: که طاقت و توان دارد؟
عاجز آید ز دست مدح و ثنات
هر که پا در ره بیان دارد
در مدح تو چون زنم؟ که ز غم
خاطرم قفل بر دهان دارد
باد از انوار تو جهان روشن
تا جهان نور ز اختران دارد