عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۵
پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد
شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد
در زمان دل دیوانه من هر طفلی
چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد
بلبل از سیر مقامات ندارد خبری
عشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟
چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس
غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد
سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر
چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد
غرض این است که غیری نکند در دل جای
آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد
شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب
بیشتر باده گلرنگ نگه می دارد
شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد
در زمان دل دیوانه من هر طفلی
چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد
بلبل از سیر مقامات ندارد خبری
عشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟
چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس
غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد
سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر
چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد
غرض این است که غیری نکند در دل جای
آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد
شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب
بیشتر باده گلرنگ نگه می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۸
کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۹
روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۰
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۹
اشک گرمم جگر وادی محشر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۴
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۱
حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند
مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند
مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۸
با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند
آتشم را ننشاندند و به آبم دادند
نمک شوری بختم به جگر افشاندند
تکیه بر بسر آتش چو کبابم دادند
خنده بیغمی و گریه شادی بردند
جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند
حاش لله که بیابد گهرم آب قبول
منم آن قطره که واپس به سحابم دادند
نیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟
نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟
صلح در ذایقه ام باده لب شیرین است
بس که عادت به می تلخ عتابم دادند
من جدا می روم و خرقه پشمینه جدا
تا ز خمخانه تجرید شرابم دادند
چون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟
خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادند
فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب
صائب از مبداء فیاض خطابم دادند
آتشم را ننشاندند و به آبم دادند
نمک شوری بختم به جگر افشاندند
تکیه بر بسر آتش چو کبابم دادند
خنده بیغمی و گریه شادی بردند
جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند
حاش لله که بیابد گهرم آب قبول
منم آن قطره که واپس به سحابم دادند
نیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟
نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟
صلح در ذایقه ام باده لب شیرین است
بس که عادت به می تلخ عتابم دادند
من جدا می روم و خرقه پشمینه جدا
تا ز خمخانه تجرید شرابم دادند
چون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟
خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادند
فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب
صائب از مبداء فیاض خطابم دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۲
از لب خشک مهیا لب نانم کردند
فارغ از نعمت الوان جهانم کردند
پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند
خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند
مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم
تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند
نعل بیتابی من بود در آتش چون موج
بلد قافله ریگ روانم کردند
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
پشت من گرم به خورشید قیامت نشود
بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند
صاف شد سینه من با همه آقاق چو صبح
تا درین میکده از درد کشانم کردند
هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست
همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند
چون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟
که سبکبار به یک رطل گرانم کردند
به چه تقصیر چو آیینه روشن یارب
تخته مشق پریشان نفسانم کردند
گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار
از دم پیر خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
سادگی آینه را جوهر بینایی شد
آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند
آه کز لاله عذاران جهان حاصل من
جوی خونی است که از دیده روانم کردند
می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر
تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند
عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد
که نظرباز به آهو نگهانم کردند
من همان روز ز بال و پر خود شستم دست
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند
در خرابات ز اسرار حقیقت صائب
تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند
فارغ از نعمت الوان جهانم کردند
پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند
خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند
مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم
تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند
نعل بیتابی من بود در آتش چون موج
بلد قافله ریگ روانم کردند
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
پشت من گرم به خورشید قیامت نشود
بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند
صاف شد سینه من با همه آقاق چو صبح
تا درین میکده از درد کشانم کردند
هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست
همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند
چون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟
که سبکبار به یک رطل گرانم کردند
به چه تقصیر چو آیینه روشن یارب
تخته مشق پریشان نفسانم کردند
گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار
از دم پیر خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
سادگی آینه را جوهر بینایی شد
آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند
آه کز لاله عذاران جهان حاصل من
جوی خونی است که از دیده روانم کردند
می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر
تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند
عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد
که نظرباز به آهو نگهانم کردند
من همان روز ز بال و پر خود شستم دست
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند
در خرابات ز اسرار حقیقت صائب
تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۹
مهر را سوختگان بوته خاری گیرند
ماه را زنده دلان شمع مزاری گیرند
چون گشایند نظر مملکتی بگشایند
باز چون چشم ببندند حصاری گیرند
آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند
ورنه عشاق محال است قراری گیرند
مرکز از دایره بیرون نتواند رفتن
عاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟
آنقدر ریگ روان نیست درین قحط آباد
که اسیران تو از داغ شماری گیرند
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
که درین خیل، حصاری به سواری گیرند
ماه را زنده دلان شمع مزاری گیرند
چون گشایند نظر مملکتی بگشایند
باز چون چشم ببندند حصاری گیرند
آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند
ورنه عشاق محال است قراری گیرند
مرکز از دایره بیرون نتواند رفتن
عاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟
آنقدر ریگ روان نیست درین قحط آباد
که اسیران تو از داغ شماری گیرند
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
که درین خیل، حصاری به سواری گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۴
دل نازک به زبان بازی مژگان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۵
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۲
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۱
ناله ای کز دل بیدرد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۶
لاله از رشک رخت خون جگر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید