عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۷
من از اینجا به ملامت نروم
که من اینجا به امیدی گروم
گر به عقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم
گوش دل رفته به آواز سماع
نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
دوستان عیب و ملامت مکنید
کانچه خود کاشته باشم دروم
من بیچاره گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بیوفا یارم اگر میغنوم
که من اینجا به امیدی گروم
گر به عقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم
گوش دل رفته به آواز سماع
نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
دوستان عیب و ملامت مکنید
کانچه خود کاشته باشم دروم
من بیچاره گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بیوفا یارم اگر میغنوم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۸
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الا رزق مقسوم
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم
از آن شاهد که در اندیشه ماست
ندانم زاهدی در شهر معصوم
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم
نه بی او عشق میخواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سریست مکتوم
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم
نشاید برد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش مینیارد
همیباید که پیشانی کند موم
که من دل با یکی دارم در این بوم
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الا رزق مقسوم
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم
از آن شاهد که در اندیشه ماست
ندانم زاهدی در شهر معصوم
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم
نه بی او عشق میخواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سریست مکتوم
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم
نشاید برد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش مینیارد
همیباید که پیشانی کند موم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۹
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۰
به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو میخواهم
همه بیگانگان چنین دانند
که منت آشنای درگاهم
ترسم ای میوه درخت بلند
که نیایی به دست کوتاهم
تا مرا از تو آگهی دادند
به وجودت گر از خود آگاهم
همه در خورد رای و قیمت خویش
از تو خواهند و من تو را خواهم
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم
میکشندم که ترک عشق بگو
میزنندم که بیدق شاهم
ور به صد پارهام کنی زین رنگ
بنگردم که صبغة اللهم
سعدیا در قفای دوست مرو
چه کنم میبرد به اکراهم
میل از این جانب اختیاری نیست
کهربا را بگو که من کاهم
وز تو بخشایش تو میخواهم
همه بیگانگان چنین دانند
که منت آشنای درگاهم
ترسم ای میوه درخت بلند
که نیایی به دست کوتاهم
تا مرا از تو آگهی دادند
به وجودت گر از خود آگاهم
همه در خورد رای و قیمت خویش
از تو خواهند و من تو را خواهم
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم
میکشندم که ترک عشق بگو
میزنندم که بیدق شاهم
ور به صد پارهام کنی زین رنگ
بنگردم که صبغة اللهم
سعدیا در قفای دوست مرو
چه کنم میبرد به اکراهم
میل از این جانب اختیاری نیست
کهربا را بگو که من کاهم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۱
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
بوی پیراهن گم کرده خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
ای رفیقان سفر دست بدارید از ما
که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری و هی رمیم
طمع وصل تو میدارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
بوی پیراهن گم کرده خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
ای رفیقان سفر دست بدارید از ما
که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری و هی رمیم
طمع وصل تو میدارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۲
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت میباید
چارهای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت میباید
چارهای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۶
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست
دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان میکردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می نخوریم
ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست
دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان میکردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می نخوریم
ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۷
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۸
ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمن است غم نخوریم
گر به شمشیر میزند معشوق
گو بزن جان من که ما سپریم
آن که صبر از جمال او نبود
به ضرورت جفای او ببریم
گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم
یک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان میدهند تا بخریم
گر تو گویی خلاف عقل است این
عاقلان دیگرند و ما دگریم
باش تا خون ما همیریزد
ما در آن دست و قبضه مینگریم
گر برانند و گر ببخشایند
ما بر این در گدای یک نظریم
دوست چندان که میکشد ما را
ما به فضل خدای زندهتریم
سعدیا زهر قاتل از دستش
گو بیاور که چون شکر بخوریم
ای نسیم صبا ز روضه انس
برگذر پیش از آن که درگذریم
تو خداوندگار با کرمی
گر چه ما بندگان بی هنریم
ور جهان دشمن است غم نخوریم
گر به شمشیر میزند معشوق
گو بزن جان من که ما سپریم
آن که صبر از جمال او نبود
به ضرورت جفای او ببریم
گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم
یک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان میدهند تا بخریم
گر تو گویی خلاف عقل است این
عاقلان دیگرند و ما دگریم
باش تا خون ما همیریزد
ما در آن دست و قبضه مینگریم
گر برانند و گر ببخشایند
ما بر این در گدای یک نظریم
دوست چندان که میکشد ما را
ما به فضل خدای زندهتریم
سعدیا زهر قاتل از دستش
گو بیاور که چون شکر بخوریم
ای نسیم صبا ز روضه انس
برگذر پیش از آن که درگذریم
تو خداوندگار با کرمی
گر چه ما بندگان بی هنریم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۹
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۰
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم
لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا
مگر آن گه که کند کوزهگر از خاک سبویم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
مینداند که گرم سر برود دست نشویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم
لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا
مگر آن گه که کند کوزهگر از خاک سبویم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
مینداند که گرم سر برود دست نشویم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۱
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
بوستان خانه عیش است و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم
گر به خواری ز در خویش براند ما را
به امیدش بنشینیم و به درها نرویم
گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند
به تظلم به در خانه اعدا نرویم
پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم
به درشتی و جفا روی مگردان از ما
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آن است
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
بوستان خانه عیش است و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم
گر به خواری ز در خویش براند ما را
به امیدش بنشینیم و به درها نرویم
گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند
به تظلم به در خانه اعدا نرویم
پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم
به درشتی و جفا روی مگردان از ما
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آن است
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۲
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
یک عمر هزارسال باید
تا من یکی از هزار گویم
چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم
یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم
کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم
بس قصه بی شمار گویم
یک عمر هزارسال باید
تا من یکی از هزار گویم
چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم
یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم
کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۴
یا رب آن روی است یا برگ سمن
یا رب آن قد است یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن
وه کدامت زین همه شیرینتر است
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر
ور سر ما داری اینک مال و تن
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست
بندهایم اینک سر و تیغ و کفن
صعقه میخواهی حجابی در گذار
فتنه میجویی نقابی بر فکن
من کیم کانجا که کوی عشق توست
در نمیگنجد حدیث ما و من
ای ز وصلت خانهها دار الشفا
وی ز هجرت بیتها بیت الحزن
وقت آن آمد که خاک مرده را
باد ریزد آب حیوان در دهن
پاره گرداند زلیخای صبا
صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نطفه شبنم در ارحام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن
فیح ریحان است یا بوی بهشت
خاک شیراز است یا باد ختن
بر گذر تا خیره گردد سروبن
در نگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان بر هم شکن
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
سغبه خلقم چو صوفی در کنش
شهره شهرم چو غازی بر رسن
تربیت را حله گو در ما مپوش
عافیت را پرده گو بر ما متن
چرخ با صد چشم چون روی تو دید
صد زبان میخواست تا گوید حسن
ناسزا خواهم شنید از خاص و عام
سرزنش خواهم کشید از مرد و زن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن
یا رب آن قد است یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن
وه کدامت زین همه شیرینتر است
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر
ور سر ما داری اینک مال و تن
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست
بندهایم اینک سر و تیغ و کفن
صعقه میخواهی حجابی در گذار
فتنه میجویی نقابی بر فکن
من کیم کانجا که کوی عشق توست
در نمیگنجد حدیث ما و من
ای ز وصلت خانهها دار الشفا
وی ز هجرت بیتها بیت الحزن
وقت آن آمد که خاک مرده را
باد ریزد آب حیوان در دهن
پاره گرداند زلیخای صبا
صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نطفه شبنم در ارحام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن
فیح ریحان است یا بوی بهشت
خاک شیراز است یا باد ختن
بر گذر تا خیره گردد سروبن
در نگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان بر هم شکن
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
سغبه خلقم چو صوفی در کنش
شهره شهرم چو غازی بر رسن
تربیت را حله گو در ما مپوش
عافیت را پرده گو بر ما متن
چرخ با صد چشم چون روی تو دید
صد زبان میخواست تا گوید حسن
ناسزا خواهم شنید از خاص و عام
سرزنش خواهم کشید از مرد و زن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۶
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و صبوری از تو نتوان
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
پایان فراق ناپدیدار
و امید نمیرسد به پایان
هرگز نشنیدهام که کردهست
سرو آنچه تو میکنی به جولان
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان
بیمار فراق به نباشد
تا بو نکند به زنخدان
وین گوی سعادت است و دولت
تا با که در افکنی به میدان
ترسم که به عاقبت بماند
در چشم سکندر آب حیوان
دل بود و به دست دلبر افتاد
جان است و فدای روی جانان
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان
بی مار به سر نمیرود گنج
بی خار نمیدمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعدی
مه را چه غم از هلاک کتان
پروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تاوان
در وصف شمایلت سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و صبوری از تو نتوان
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
پایان فراق ناپدیدار
و امید نمیرسد به پایان
هرگز نشنیدهام که کردهست
سرو آنچه تو میکنی به جولان
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان
بیمار فراق به نباشد
تا بو نکند به زنخدان
وین گوی سعادت است و دولت
تا با که در افکنی به میدان
ترسم که به عاقبت بماند
در چشم سکندر آب حیوان
دل بود و به دست دلبر افتاد
جان است و فدای روی جانان
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان
بی مار به سر نمیرود گنج
بی خار نمیدمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعدی
مه را چه غم از هلاک کتان
پروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تاوان
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۸
خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
دو تن در جامهای چون پسته در پوست
برآورده دو سر از یک گریبان
سزای دشمنان این بس که بینند
حبیبان روی در روی حبیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
بهل تا در حق من هر چه خواهند
بگویند آشنایان و غریبان
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند هوش لبیبان
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هر چه خواندم بر ادیبان
که میداند دوای درد سعدی
که رنجورند از این علت طبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
دو تن در جامهای چون پسته در پوست
برآورده دو سر از یک گریبان
سزای دشمنان این بس که بینند
حبیبان روی در روی حبیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
بهل تا در حق من هر چه خواهند
بگویند آشنایان و غریبان
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند هوش لبیبان
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هر چه خواندم بر ادیبان
که میداند دوای درد سعدی
که رنجورند از این علت طبیبان
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۹
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامت است چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامت است چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵۰
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵۱
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵۳
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
طایفهای سماع را عیب کنند و عشق را
زمزمهای بیار خوش تا بروند ناخوشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت
دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
تیغ به خفیه میخورم آه نهفته میکنم
گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نروم که بیخودم شوق همیبرد کشان
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بودهام
موی سپید میکند چشم سیاه اکدشان
بوی بهشت میدمد ما به عذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
طایفهای سماع را عیب کنند و عشق را
زمزمهای بیار خوش تا بروند ناخوشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت
دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
تیغ به خفیه میخورم آه نهفته میکنم
گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نروم که بیخودم شوق همیبرد کشان
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بودهام
موی سپید میکند چشم سیاه اکدشان
بوی بهشت میدمد ما به عذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان