عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید
خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشک چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ما تو کنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند که گستاخ برآید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
که بسازد غزل و پر گل روی تو سراید
خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشک چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ما تو کنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند که گستاخ برآید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
که بسازد غزل و پر گل روی تو سراید
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نیست کس را به حسن روی تو قیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لیت چشم را مضایقه چیست
م ت کی دیده به نقل بخیل
می کشد سر ز خاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکند با هزار جر ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خوبها پیش خورد کرد فتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لیت چشم را مضایقه چیست
م ت کی دیده به نقل بخیل
می کشد سر ز خاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکند با هزار جر ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خوبها پیش خورد کرد فتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
زهی زان قامت رعنای دلجو
که چون سرو ایستاده برلب جو
گواهی میدهد روی نکویش
که این حور آمده از باغ بینو
دل از نیر نگاهش صید گردید
کماندار است آن پیوسته ابرو
برغم خوبرویان آن پری رخ
خوش اخلاق است وخوش رفتار و خوشخو
بنازم گونه های تابناکش
که می باشد چو گل خوشرنگ و خوشبو
بسی شادان شود هر کس که بیند
به روی سینه اش شبه دو لیمو
کمال آن لعل لب ناریست خندان
که باشد سیب سیمینش به پهلو
که چون سرو ایستاده برلب جو
گواهی میدهد روی نکویش
که این حور آمده از باغ بینو
دل از نیر نگاهش صید گردید
کماندار است آن پیوسته ابرو
برغم خوبرویان آن پری رخ
خوش اخلاق است وخوش رفتار و خوشخو
بنازم گونه های تابناکش
که می باشد چو گل خوشرنگ و خوشبو
بسی شادان شود هر کس که بیند
به روی سینه اش شبه دو لیمو
کمال آن لعل لب ناریست خندان
که باشد سیب سیمینش به پهلو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
نداند قدر حسنت کس به از تو
که خاک پای خود روبی به گیسو
شراب حسن پتوشی ز لبها
در آید زلف از آن پیشت به زانو
از رویت مشتبه شد قبله بر خلق
سوی محراب اشارت کن به ابرو
به من حلوای لب متمای گفتم
اگر دست آورم در گردن تو
به حسن از ماه میچربی و پروین
اگر منکر شوند اینکه ترازو
سر رقص است امشب ماه ما را
بزن بر نی زنان بانگی که دف کو
کمال امشب سماع عاشقان است
چنین شبها نشاید رقص پهلو
که خاک پای خود روبی به گیسو
شراب حسن پتوشی ز لبها
در آید زلف از آن پیشت به زانو
از رویت مشتبه شد قبله بر خلق
سوی محراب اشارت کن به ابرو
به من حلوای لب متمای گفتم
اگر دست آورم در گردن تو
به حسن از ماه میچربی و پروین
اگر منکر شوند اینکه ترازو
سر رقص است امشب ماه ما را
بزن بر نی زنان بانگی که دف کو
کمال امشب سماع عاشقان است
چنین شبها نشاید رقص پهلو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
ای با لب شیرین سخنت تلخ فتاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
باز خود را چو گل تازه بر آراسته ای
باغ رخسار بگلهای نر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظاره تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر بسر است
بسر زلف سیه سر بسر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور بچندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست بسائی محتاج
مجلس ما که بنقل و شکر آراسته ای
هست مهمان نور آن به مگر ای دل که ز اشک
خانه دیده بلعل و گهر آراستهای
روی آراسته بنمای خصوصة به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
باغ رخسار بگلهای نر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظاره تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر بسر است
بسر زلف سیه سر بسر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور بچندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست بسائی محتاج
مجلس ما که بنقل و شکر آراسته ای
هست مهمان نور آن به مگر ای دل که ز اشک
خانه دیده بلعل و گهر آراستهای
روی آراسته بنمای خصوصة به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دوش از لبت ربوده ام ای مهربان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چه می خورده است چشم نیم خوابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۲
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۹
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ